47

478 62 97
                                    

هری توجهی نکرد که ادلن سعی میکرد خودشو ازاد کنه ، اون فقط محکم تر و محکم تر به خودش فشردش و خیلی اروم زمزمه کرد"هیسس ..هیچ وقت قرار نیست بفهمی چقد متاسفم "

"اگه نمیخواستی بیام جشن فقط کافی بود بهم بگی نه اینکه ول کنی و دیگه بر نگردی"

هری نتونست جلوی لبخندشو بگیره و بخاطر لحن دلخور ادلن به خودش لعنت نفرسته"من از خدام بود..نمیدونی چه اتفاقای خجالت اوری افتاد! "اون دوتا برای اولین ملاقاتشون قرار گذاشتن ادلن برای جشن فارغ التحصیلی هری به نیویورک بره .
و بعد درست وقتی شایا تمام شرایط پیچوندن و‌دروغ بزرگ اردوی چند روزه مدرسه اونم برای دانش اموزان ممتاز که خوش بختانه زین و راجر بینشون نبودن ،هری غیبش زد !
ادلن که حالا با ناز کشیدنای هری حالش بهتر شده بود دستاشو ازاد کرد و در عوض اونا رو پشت گردن هری حلقه کرد "نمیتونستی بعد یه مدت یه سراغ ازم بگیری ؟ وقتی همه چی اروم شد؟ من هنوزم سال نو ، کریسمس ، جشن شکرگزاری و از همه مهم تر تولدتو بهت تبریک میگفتم"

"نایل ایمیلمو هک کرد و رمزشو عوض کرد دیگه نمیتونستم بیام تو اکانتم "هری با ناراحتی گفت و چشماشو از شدت ذوق بست . هیچ وقت فکر نمیکرد ادلن و یه روز اینجوری ملاقات کنه !اونم با موهای قرمز ..

"تو بهم گفتی موهات مشکیه !"هری به شوخی اعتراض کرد و اینبار فاصله گرفت . ادلن اون موقع یه دختر 16 ساله بود که تو خونه ای پر از قوانین و مقررات زندگی میکرد .هری خوب به یاد میاورد که ادلن نمیتونست گوشی داشته باشه چون باباش اجازه نمیداد و تنها کار خلافی که انجام میداد داشتن واتپد با ایمیلش و دوست داشتن یواشکی یه پسر که هری هیچ وقت اسمشو نفهمید بود.پس تا موقعی که توی واتپد حرف میزدن خبری از عکسی برای رد و بدل کردن نبود.

"دوست داشتم موهام مشکی باشه !"ادلن خجالت زده گفت و شونه بالا انداخت .

"فاک تو اینجوری خیلی ادلن تری ..."هری مثل یه پدر که برای دیدن دخترش ذوق داشت به ادلن خیره شده بود . ادلن انقدر توی کامنتا پر حرف بود که طولی نکشید بحثای طولانی شون به صفحه ی شخصی انتقال پیدا کرد و برای یه سال کامل تمام دغدغه اشون صحبت کردن باهم شده بود . ادلن شنونده خوبی بود و هری اونقدر تنها بود که کلی حرف نگفته داشته باشه تا به کسی بزنه .

"توام گفتی تو نیویورک زندگی میکنی ولی حالا اینجا تو لندنی !"

هری از تحسین کردن ادلن دست برداشت و برای ابراز بهتر احساستش دستشو بین دستای خودش نگه داشت "من واقعا توی نیویورک زندگی میکردم ، بخاطر کار بابام من حدود 7 سال از زندگیمو اونجا بودم "

"اره میدونم ، اونموقع ها بهم قول دادی یه دور منو میبری و کل نیویورک و نشونم میدی ، شاید باورت نشه ولی من و شایا داشتیم تمام شرایط و فراهم میکردیم که دوتایی بیایم اونجا !"

The doomedWhere stories live. Discover now