11

352 91 119
                                    

هنوز به در اومدن افتاب یک ساعت مونده بود اما طبق عادتش بیدار شده بود چون اگه تا یک ساعت دیگه به خونه بر نمیگشت میکشتنش.

یعنی حتی اگه میتونست از دست لویی در بره اون راجر و زین دهن لق همه چیز رو لو میدادن.

ساعت چهار صبح بود و اتاق تاریک بود پس کورمال کورمال دستشو رو زمین کشید تا لباساشو پیدا کنه و خیلی سریع اونا رو بین بقیه لباسای روی زمین پیدا کرد.

دامن کوتاه و تاپ بی استین که هردو به رنگ شب بودن و پوشید و موهاش که تا زیر شونه هاش میرسیدن و محکم بالای سرش بست.

با اکراه به کفشای مشکی با پاشنه های بلند و البته نازکش نگاه کرد و به خودش لعنت فرستاد که چرا امشب اونا رو پوشیده؟!

بلاخره به کش مکش با خودش پایان داد وسمت در حرکت کرد اما قبل اینکه خارج شه در حالی که یه چیز خیلی مهم یادش اومده باشه عقب گرد کرد و چاقو کوچیک و البته خیلی تیزش که همیشه همراهش بود از غلاف در اورد.دیشب اونقدر حواس پرت بود که فامیلیش رو هم به پسر روی تخت گفت .این یعنی دردسر!در حالی که اونو زیر گلوش میگرفت اجازه داد سردی تیغش پوست نازک گلوی پسر و لمس کنه.

و اینجا بود که پسراز دنیا بی خبر چشم هاشو با ترس باز کرد و وقتی فهمید قضیه از چه قراره دیگه تلاش نکرد گردنشو تکون بده.

"وات د فاک لاو؟ این چه کاریه؟"

"لاو ؟ببین اقایی که حتی اسمت یادم نیست.."

شایا طوری به پسر نگاه میکرد که اون از ترس نمیتونست اب دهنشو قورت بده و البته که این تمام چیزی بود که شایا براش تلاش میکرد پس به تیغ فشار بیشتری وارد کرد.

"سعی نکن دنبالم کنی، و به هیچ وجه فکر نکن که برای بیشتر از یه شب میخوامت، میدونی که وقتی این چاقو با این اندازه می تونه تیز باشه منم با وجود جثه ام که نصف توعه خیکیه میتونم دوبرابر مرگ بار تر باشم، پس الان وقتی بهت اجازه دادم نفس بکشی چشماتو و می بندی و برای همیشه من و امشبو فراموش میکنی، فهمیدی یا قلمم و با خونت رنگ کنمو دوباره توضیح بدم؟"

پسر ناشناس که هنوز به چشمای مذاب شایا نگاه میکرد از ترس اینکه تیغ گلوشو پاره کنه چیزی نگفت. البته که اون خیکی نبود، اون تمام عمرشو تلاش کرده بود تا هیکلی به اون خوبی و قدرتی دو برابر دختر رو به روش ک فقط 5.1 فوت بود داشته باشه

و حالا مثل یه قربانی به نظر میرسید که حتی قدرت نداره سرشو تکون بده.

شایا چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت "باشه، بر حسب این می گیرم سکوت علامت رضایته، شب بخیر سَم"

The doomedWhere stories live. Discover now