16

324 84 186
                                    

چشمای لیام روی زین میخکوب شد و بعد چند لحظه پشت سر هم پلک زد.

"نایل : مالیک؟منشی؟"

لیام با خودش فک کرد که" شاید زین موادی چیزی زده!"

چون تا جایی که یادش بود فامیلیه اون پسر خل و چل"تاملینسونه" و مدیریت گمرک مرز ایرلند رو به عهده داره !

" فقط شما نیستید که از اسم مستعار استفاده میکنید."

شایا خندید و زین خیلی جدی ادامه داد :

"دقیقا! منشی ..این شغل منه و من بهش افتخار میکنم "
هر چند صداش انقد بلند بود که نشنید شایا زیر لب گفت "چرت و پرتایی که لویی تو مخشون فرو کرده !"

لیام از جا پرید و در حالی که دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورده بود گفت :
"باشه بابا تو منشی "

با صدای بلند زنگ تلفن زین از جاش پرید و یه نگاه بد به تلفن انداخت بعد انگشت اشارشو به نشونه سکوت بالا برد و گفت :

"یه لحظه خفه شید ."

و وقتی در کمال تعجب صداشو نازک کرد و تلفن و برداشت :"مدیریت بفرمایید؟"

تعجب بیش از حد نایل بهش اجازه نداد بخنده و ترجیح داد به ادامه مکالمه زین گوش کنه.

"اها با مدیر ،اقای زین تاملینسون کار دارید ؟چند لحظه پشت خط الان وصلش میکنم .؟
سکوت زین با اشاره لیام به شایا که لب میزد :" مدیر زین مالیک ؟"همراه بود و بعد صدای زین که به حالت عادیش برگشت!

" بله ؟ سلام داداش تویی ؟نه نه اینجا نیست ...نه حاجی جنسا گرون شده ..."

حرف زین با دوستش نا تموم موند، وقتی کنترل تلوزیون محکم به صورتش خورد و صدای دادش بلند شد ؛ به شایا که با چشمای برزخیش بهش خیره شده بود و دستشو به نشونه تهدید بالا گرفته بود نگاه کرد :

"مرتیکه! صد بار بت گفتم شماره شرکت و به رفیقات نده "

و زین قبل اینکه آبروش جلو دوستش بره تلفن و روهم گذاشت .

"لویی : ببینم بچه؟اصن تو بلدی چجکری کار کنی ؟ میتونی کلمه" کار" و هجی کنی ؟اصن تجربش کردی؟"

"هری : معلومه !چی پس من توی نونوایی کار میکردم..."

" هه !دست خان داداشات درد نکنه برا من نونوا فرستادن..من نیاوردمت اینجا برام نون بپزی !"

شایا خنده فیکی کرد و به خاطر قیافه های ترسیده و متعجب استایلزا بخاطر روبه رو شدن با این بازار شام خندشو ادامه داد .

The doomedWhere stories live. Discover now