سلام ، من اومدم ببخشید که دیر کردم .
این پارت شش هزار کلمه اس همش هم لریه و همش هم اسماته...البته وسطش خیلی به مکالمه پرداخته میشه و .. دیگه هیچ ایده ای ندارم فقط میخوام از خجالت بمیرم 😂😂
بخونید نظرتونو بگید ، نکات مثبت و منفی و این حرفا ، فقط باز بگم بهتون که کاش لویی بودید😂
یه سری حرف دیگه ام بزنم ، کلا پنج یا شیش تا پارت دیگه از بوک اول مونده، شاید حتی کمترم بشه احتمال داره که یه مدت نباشم و وقتی بیام همه پارتارو باهم اپ کنم ، یا نه هر وقت یکیشو نوشتم اپ کنم خودتون بگید کدومو ترجیح میدید .
در ضمن ، ویو هام پونزده کا شد و واو !خودمم باورم نمیشه تا اینجا پیش اومدم و این لطفی که شما به د دومد داشتید منو بیشتر جلو هل میده ،متشکرم . امیدوارم با طولانی بودنش مشکلی نداشته باشید و این حرفا .
خلاصه اینم از این ، امیدوارم لذت ببرید .
_________________
انگشتر مشکی رنگ برای بار هفتم ، چرخید و چرخید تا جایی که با نوسان سر جاش ایستاد . لویی دستشو دراز کرد و بازم انگشتر و چرخوند و با حوصله بهش خیره موند .ساعت از نیمه شب گذشته بود و بهترین زمان برای این بود که لویی با گرمکن ابی و تیشرت مشکی رنگش، روی زمین جلوی میز کوتاهی که برای پذیرایی توی نشیمن وجود داشت بشینه و کمرشو به کاناپه تکیه بده .
لویی چونه اشو به زانوش فشار داد و باز هم انگشتر و چرخوند و سعی کرد هر چی سریع تر جفت دیگه انگشتر رو هم حرکت بده تا هر دو به چرخش در بیان .
چاره ای نداشت به جز خیره موندن به انگشتر خودش و شایا که تمام اتفاق های دیشب رو براش تلقی می کردن .لویی چشم هاشو روی هم گذاشت تا چهره شایا رو در حالی که حلقه اشو با تاسف توی مشت لویی می گذاشت از ذهنش بیرون کنه .
بعد از اون داخل واحد خودشون شد و در و محکم بست .لویی رو با دوتا انگشتر تنها گذاشت .دلیلش هم کاملا واضح بود .
صدای دوش اب دیگه توی پذیرایی به گوش نمی رسید و لویی هم به همهمه ریز نایل و لیام که از کانال کولر به ضعیفی شنیده می شد توجهی نمی کرد .y
افکارش اونقدر شلوغ و پر هرج و مرج بودن که اونارو کاملا نادیده بگیره .
" چقدر سرده !" هری با بیچارگی مو های نمناکشو بالای سرش گوجه بست و داخل نشیمن شد . لویی هنوز هم چشماش روی انگشتر ها بود .
" هری جان خونه رو جهنم کردی بازم سردته؟ خب حداقل موهاتو سشوار بکش "
هری خندید وسعی کرد کمربند تن پوششو ببنده ، بدون اون فقط به شلوارک تنیس کوتاهی تا دور رون هاش اکتفا کرده بود" بهم حق بده حموم خیلی دنج تر از نشیمن بود"
لویی سرشو بالا اورد" بهت میگم توی این هوا نرو حموم گوش نمیدی ، باز سرما میخوری ..چایی ساز هنوز روشنه، چایی می خوری؟"
YOU ARE READING
The doomed
Fanfictionبه تئاتر تاملینسون ها خوش اومدید. برای ادامه بقا ، قوانین رو رعایت کن .یک ،به هیچ کس اعتماد نکن.دو، نقطه ضعفی برای خودت باقی نذار و سه تا میتونی از بیننده ها سوءاستفاده کن.حالا باید نقابی از بی نقصی به چهره بزنی و نذاری کسی بویی ببره اینجا واقعا چه...