با گیجی چشماشو باز کرد ، بعد از اینکه مطمئن شد از شر کابوس وحشتناکش خلاص شده . سرش درد گرفته بود و ریزش عرق و روی پوست برهنه کمرش حس میکرد .انگشتاشو روی شقیقه اش کشید و اروم ناله کرد . بعد روی ارنجاش بلند شد تا شاید اوضاع یکم براش بهتر بشه . اما همین که چشماشو دوباره باز کرد ، درست روبه روش زین و راجر و دید .
از اونجایی که انتظارشو نداشت که اوناهم باهاش روی تخت باشن از جا پرید و غریزی پتو رو دور خودش پیچید "بچه ها این بالا چیکار میکنید"
زین سرشو سمت لیام چرخوند ، پیرسنگ نقره ایش توی تاریکی برق میزد .
"لیام ..سر و صدا نکن ..متاسفم نمیخواستیم بیدارت کنیم "
"مشکلی هست..."لیام دهنشو باز کرد تا بازم دلیل حضورشونو بپرسه ، ولی زین بعد از اینکه انگشت اشاره اشو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و سمت راجر چرخید ، زبون لیام قفل شد .
البته این تمامش نبود ، لحظه بعد زین دستاشو زیر بلیز راجر هول داد و در کمال تعجب راجر برای در ارودن لباسش همکاری کرد.
"اگه میخواید روی تخت بخوابی...."نفس لیام توی گلوش حبس شد ، وقتی زین روی زانوهاش بلند شد و با گرفتن گلوی راجر لباشو روی لبای داداشش گذاشت .
"یا خود مسیح!چیکار دارید میکنید"لیام اینو داد زد ، ولی مطمئن بود صدایی از دهنش خارج نشد . با تعجب عقب عقب خودشو سمت تاج تخت سر داد .
اون فقط یه بوسه نبود ، لحظه بعد راجرم دست انداخت و لباس زین و توی تنش پاره کرد . تشنه دستش و روی بدن زین کشید و لیام نفس کشیدن یادش رفت وقتی زین به طور کامل روی تن برادر دوقولوش دراز کشید و راجر با کشیدن موهای زین مجبورش کرد دهنشو باز کنه تا راجر بتونه زبونشو دخالت بده .
لبای لیام از هم فاصله گرفته بود ، گاهی حس میکرد زین و راجر زیاده روی میکنن ولی حالا ...اون لعنتیا فقط چند قدم باهاش فاصله داشتن . ابروهاش با ناراحتی توهم پیجید و بازم تقلا کرد تا صحبت کنه ، ولی صدایی از گلوش خارج نشد .
زین حالا حرکت زبونشو تا روی استخونای ترقوه راجر پایین کشیده بود و همین حالاشم داشت پایین تر میرفت و راجر بی شرمانه اسمشو ناله میکرد. اسم برادر دوقولوش !
لحظه ای که لیام داشت عزمشو جزم میکرد تا از اتاق بیرون بره و رسوایی بزرگی از زین و راجر راه بندازه زین سرشو بالا اورد و مستقیم به چشماش زل زد . موهاش شلخته شده بود و پیرسینگش هنوز میدرخشید .
لیام بزاقشو قورت داد و نتونست نگاهشو از چشمای زین بگیره . ولی لحظه بعد این زین بود که روی چهار دست و پا سمت میومد و نیشخند میزد . لیام خواست فریاد بزنه و فرار کنه . ولی کاملا تسخیر شده بود . زین حالا روی شکمش نشسته بود و نفس لیام بند اومد وقتی حرکت انگشتش و روی سینه اش حس کرد
YOU ARE READING
The doomed
Fanfictionبه تئاتر تاملینسون ها خوش اومدید. برای ادامه بقا ، قوانین رو رعایت کن .یک ،به هیچ کس اعتماد نکن.دو، نقطه ضعفی برای خودت باقی نذار و سه تا میتونی از بیننده ها سوءاستفاده کن.حالا باید نقابی از بی نقصی به چهره بزنی و نذاری کسی بویی ببره اینجا واقعا چه...