بعضی وقتا میرم میبینم یه سری ریدرا هستن که توی ریدینگ لیستاشون یدونه داستان لری ام ندارن و فقط زیام میباره ، یه جوری عذاب وجدان میگیرم که نگو حس میکنم گولشون زدم تا اینجا کشوندمشون .
پارت اسمات داره ، هیچ وقت نمی بخشمتون بابت اینکه تفنگ روی سر من گذاشتید و مجبورم کردید اسمات بنویسم !
خلاصه اینکه بشینید بخونید خدافس؛)
___________
با وجود حرکت با ملاحظه کشتی هنوز هم با برخورد موج ها به بدنه می شد تکون های ارومش رو حس کرد .جمعیت زیادی توی مهمونی وجود داشتن ، انتظارش رو نداشت انقدر شلوغ باشه ولی بود .عده ای می رقصیدن و عده ای فقط کنار سکو ایستاده بودن و دست میزدن .مهمونی به ظاهر بالماسکه بود ولی خیلی ها هم ماسک های پر زرق و برقشون رو جایی رها کرده بودن.
باد می وزید و اسمون تمیز و پر ستاره بود .پیدا کردن لویی تاملینسون ، مثل همیشه سخت بود .از سکوی رقص گذشت ، می دونست احتمال خیلی کمه اونجا باشه ، چون لویی تاملینسون توی تنها مراسم هایی می رقصید که همراهش خواهر کوچیک ترش بود.
معمولا بی سر و صدا کناری می ایستاد و لبخند می زد .خیلی کم می نوشید و خیلی کم مکالمه ای رو شروع می کرد .اگه مهمونی مال پدرش بود پشت شونه راست یاسر تاملینسون می ایستاد و باعث می شد همه غبطه شاهکار تربیت شده اش رو بخورن .
اگه خیلی خوش شانس باشی ، اون رو موقع قمارکردن هم میبینی .در کل لویی تاملینسون جزو بی ازارترین قشر مهمونی ها بود .
تقریبا از پیدا کردنش ناامید شده بود که انعکاس نور روی مو های بورش تونست متوقفش کنه .خودش بود ، با کت و شلوار سرمه ای و جامی که به ارومی بین انگشت هاش می چرخوند .
موهاش به پایین و توی پیشونیش شونه شده بود و سنگ انگشتر تاملینسونش برق می زد .بی هدف به سکوی رقص نگاه می کرد .شاید به دلیل تنها بودن انقدر اروم تر از همیشه به چشم می اومد.
لبخند زد و انگشت هاش دامنش رو رها کرد .به سختی جمعیت رو کنار زد و بعد از سلامش که توجه لویی رو جلب کرد ، روی صندلی کنارش نشست "سلام لویی!"
چشم های لویی زیر نور اسپات لایت آبی تر از همیشه به چشم می اومد ، لبخند زد و دست مهمونش رو به ارومی فشرد"سلام جسیکا "به آرومی گفت و کمی طول کشید تا دست جسیکا میلر رو ول کنه .
"پدرم گفت دعوتت کرده ..خوشحالم پیدات کردم"
لویی به ارومی لب پایینش رو گاز گرفت .صورتش هنوز غرق ارامش بود "انتظار داشتی من اینجا باشم یا نه؟"
"نمی دونم، شاید ..معمولا تنها جایی نمیری برای همین فکر نمی کردم پیدات بشه "
لویی کمی دستپاچه شد و از فشار دادن لب هاش دست برداشت تا جواب بده ، ولی قبل از اقدام لویی ، جسیکا تمرکزش رو از دست داد وقتی که کسی از پشت لویی گردن دراز کرد "ببخشید؟"
YOU ARE READING
The doomed
Fanfictionبه تئاتر تاملینسون ها خوش اومدید. برای ادامه بقا ، قوانین رو رعایت کن .یک ،به هیچ کس اعتماد نکن.دو، نقطه ضعفی برای خودت باقی نذار و سه تا میتونی از بیننده ها سوءاستفاده کن.حالا باید نقابی از بی نقصی به چهره بزنی و نذاری کسی بویی ببره اینجا واقعا چه...