و حالا دوباره لیام با شایا رو به رو شد و زیر لب غرید "کار خراب کنا اومدن!"
و خیلی سریع با نشستن دست نایل روی پاش ترجیح داد سکوت کنه، و سکوتش مصادف شد با حرف راجر که با تعجب گفت"اخه ساعت شیش صبح؟"
و این باعث شد لویی دوباره به پدرش نگاه کنه تا یه توضیحی راجع به اینکه استایلزا ساعت شش صبح اینجا چی کار میکنن بهشون بده
پس یاسر دوباره صداشو صاف کرد و در حالی که اشتیاقی که تو قلبش داشت و اصلا روی چهره اش تاثیری نمی داد، ادامه داد "خب همین الان استایلزا برای یه پیشنهاد همکاری وارد عمل شدن"
همینه! شایا، راجر و زین از لحظه ورودشون منتظر این بودن، لبخند رضایت روی لبای هر سه شون نقش بست که البته خیلی سریع با زمزمه نه خیلی اروم زین، هر چند خودش فکر میکرد خیلی اروم داره حرف میزنه لبخندشون جاشو به رد ترس تو چشماشون داد.
"احمقا چرا ساعت شیش اومدن حالا..."اولین کاری که راجر کرد ضربه ی محکمی بود که با ارنج به پهلوی زین زد و شایا با چشماش بهش اشاره کرد که خفه شه قبل اینکه از اونجا بندازنشون بیرون.
"همکاری؟چه همکاری؟ با کی؟"
لویی که هنوز افکار متفاوتی از حرف یاسر و چیزی که درباره هدف استایلزا شنیده بود تو مغزش می چرخید پرسید و تک نگاهی به استایلزا انداختروی مبل سه نفره روبه رو به ترتیب پسر هیکلی که نمیشد از جذاب بودنش گذشت با موهای قهوه ایش که به سمت بالا شونه شده بود، اون کاملا ریلکس به نظر میرسید و چیزی ک باعث شد لویی نگاهشو زودتر ازش بگیره این بود "از چهره لیام چیزی سر در نمیاورد!"
نفر بعدی نایل بود که وسط نشسته بود و پاهاش و از هم باز کرده بود و با اعتماد به نفس و نیش خند مغرورانه اش میتونست لویی رو مطمئن کنه که باباش حقیقت رو میگه و اونا جدی ان...
اما با اینکه لویی چیزی که میخواست و به دست اورده بود نتوست جلوی خودش و بگیره تا به استایلز کوچیک که ارنجشو به دسته مبل تکیه داده و پاهای بلندشو روی هم انداخته بود نگا نکنه . چهره ی بی نقص و چشمهای لرزونش نشونه استرسش بود.
اما یه نگاه برای لویی کافی بود و صدای سرد یاسر توجهشو دوباره به خودش جلب کرد "درسته همکاری! برای منم عجیب بود که همچین پیشنهاد یهویی از جانب پسران استایلز که اوازه موفقیتشون همه جا پیچیده بشنویم"
راجر "اونم ساعت 6 صبح..."
این بار نایل بود که با حرف زدن اعتماد به نفسشو دوباره به رخ همه کشید "بله، همکاری با شما چیزی بود که ما خواستیم تجربه اش کنیم، چون مدت هاست که خانواده های ما باهم همکاری نداشتن و ما جالب دونستیم که بعد این همه سال باهم یه کار جدید رو شروع کنیم"
YOU ARE READING
The doomed
Fanfictionبه تئاتر تاملینسون ها خوش اومدید. برای ادامه بقا ، قوانین رو رعایت کن .یک ،به هیچ کس اعتماد نکن.دو، نقطه ضعفی برای خودت باقی نذار و سه تا میتونی از بیننده ها سوءاستفاده کن.حالا باید نقابی از بی نقصی به چهره بزنی و نذاری کسی بویی ببره اینجا واقعا چه...