کلید و توی قفل چرخوند ، دو بار ،سه بار ، چهار بار، و بلاخره در با صدای تقه ای باز شد . لویی لبخند شرمساری به هری زد و بلاخره درو هل ارومی داد و با سر به هری اشاره کرد که داخل بشه .
هری لبخندی متقابل زد و بلاخره به کنجکاویتش تشر زد که حالا قراره خونه لویی و ببینه .هری دستاشو پشت کمرش بهم گره زد و بلاخره داخل شد و با کشیدن نوک کفشش به پشت پاش به نوبت کفش هاشو از پاش در اورد و اونارو کناری جفت کرد . لباشو بهم فشرد چون نمیدونست چجوری باید رفتار کنه ؟ شاید هیچ وقت نباید کفشاشو در میارد ...شایدم باید یه جفت از دمپایی های جفت شده رو میپوشید .
وای مغز هری واقعا قرار بود از هم بپاشه چون حالا مطمئن بود هیچ کدوم از اون دمپایی ها اندازش نیست . شاید بهتر بود فقط بر میگشت و برای همیشه از خونه لویی فرار میکرد ، ولی قبل اینکه کارشو عملی کنه دست لویی پشت کمرش نشست و کمی به جلو هولش داد .
"به چی فکر میکنی ؟ برو دیگه "
"اوه ...لویی...خب ..عام کفشامو در اوردم ...و ..الان "
لویی دماغشو چین داد و سری به نفی تکون داد "بیخیال هری ...من تی میکشم "و هری بلاخره با خودش کنار اومد و با چند قدم جلو اومدن تونست کل محیط خونه رو ببینه . و خونه به طرز غیر قابل باوری ..کوچیک بود !
هری میتونست روبه روش یه مستطیل بزرگ و ببینه که به سه قسمت تبدیل شده ، قسمت اول یه اشپزخونه بود که هیچ دیواری نداشت و میشد همه ی وسایل نقره ایه لویی و دید که به مرتبی چیده شده بودن . محیط وسط یه نشیمن کوچیک و البته راحتی بود که حالا هری چند قدم جلو تر یه کاناپه رو پشت به خودش میدید که برای تماشای تلوزیون بزرگ و نصب شده روی دیوار لویی کاملا مناسب بود . و اخرین بخش با دیوار جدا شده بود و تنها دری که روی دیوار خودنمایی میکرد رو نشون میداد اونجا تنها اتاق خونه است.
هری هنوزم خیره به خونه بود و چینش خیلی قشنگ و البته مرتبشو تحسین میکرد . همه ی وسایل لویی به شدت تمیز و مرتب بودن و ترکیب نور طلایی و گرم چاردیواریش واقعا حس خوبی و تو وجود هری تزریق میکرد .
هری بلاخره به خودش اومد و فهمید لویی کنارش وایساده ، دستاشو بهم حلقه کرده و به خونه خیره شده.
"خب ، خوشحال میشم نظرتو بدونم مهندس"هری تک خنده ای کرد و با نک انگشت سرشو خاروند " خب ..واقعا ..لاکچریه ..خدای من باورم نمیشه انقد کوچیکه !"
لویی لبخند زد" خب اره ...این اولین خونه ای بود که با پول خودم خریدم ...21 سالم بود و به این فکر کردم این عالی میشه که یه خونه امن داشته باشم ..یه خونه که فقط مال خودم باشه و تک تک وسیله هاش بهم حس خوبی و بده ...من یه خونه ی درندشت برای اوقات تنهاییم نیاز نداشتم ..پس اینجارو خریدم و همه وسایلشو خودم انتخاب کردم ...بعد اینجا رو با کمک مامانم و بچه ها .....چیدم و هنوزم اینجارو دارم "
YOU ARE READING
The doomed
Fanfictionبه تئاتر تاملینسون ها خوش اومدید. برای ادامه بقا ، قوانین رو رعایت کن .یک ،به هیچ کس اعتماد نکن.دو، نقطه ضعفی برای خودت باقی نذار و سه تا میتونی از بیننده ها سوءاستفاده کن.حالا باید نقابی از بی نقصی به چهره بزنی و نذاری کسی بویی ببره اینجا واقعا چه...