74

265 57 340
                                    

هری برای چند ثانیه به گیجی به صفحه گوشیش زل زد و در اخر بلاخره با اکراه برای ادلن تایپ کرد " دست از سرم ور دار اد محض رضای خدا گریه کردن بخاطر اون راجر بی مصرفو تموم کن !"

به هیچ وجه از نقش پیام رسان ادلن بودن از دقیقه به دقیقه زندگی راجر لذت نمی برد . هر طور شده باید ذهن دوست جینجرشو از راجر منحرف می کرد .

وقتی ادلن براش صفحه ای از ایموجی بغض فرستاد زیر لب لعنتی فرستاد"لعنت بهم .. ببخشید ببخشید ...اگه بتونی بیای نیویورک راجر مدام ور دلته "

هری با اشتیاق منتظر بود تا شاید ادلن بخاطر راجرم که شده باباشو راضی کنه بذاره تنهایی بیاد نیویورک.

برای بار شیشم در حال شمردن سه تا نقطه جلوی جمله تایپینگ بود وقتی که دستی از پشت بین شونه هاش قرار گرفت و اونو به جلو حرکت داد .

هری تعادلشو حفظ کرد و سرشو کمی چرخوند .با دیدن چهره جدی لویی جا خورد " خوبی؟"

" خوبم ..باید بریم سر میز .. همه منتظرن و تو معلوم نیست داری چیکار می کنی "

هری به لویی خندید و کلاهشو کمی بالا داد " سر میز چه خبره "

" بابام "

پاهای هری بهم پیچ خورد و نزدیک بود بخوره زمین. خوش بختانه لویی پشت یقه اشو نگه داشت .

" اومد تو؟"از راه رفتن دست برداشت و مچ لویی رو گرفت .

" اره ...میشه به تو جواب پس ندم؟ بخاطر من امشب فقط طوری که میخوام رفتار کن ...بقیه اشو من جبران میکنم"

هری دلش برای لویی سوخت . با اینکه حتی مخالفتی نکرده بود لویی دست به تمنا برده بود.

" من که چیزی نگفتم بیب ..هر چی تو بگی"

لویی لبخند زد و انگشتاشو بین انگشتای هری رد کرد . بعد هم بی سر و صدا مسافت باقی مونده رو هری رو دنبال خودش کشید و بلاخره به میز خودشون رسید .

هری حس کرد با دیدن دوباره یاسر الانه که دوباره پاهاش بهم پیچ بخوره و با مغز توی میز فرو بره .

متاسفانه کسی بهش نمی گفت دست و پا چلفتی بودنش فقط بخاطر پاهای درازشه نه دیدن یاسر .

لویی همون لبخندی که در مواقع های خجالت اور سراغش میومد زد و روی صندلی خیلی متشخص نشست . هری خوشحال بود که بین لیام و لویی هنوز هم یه صندلی خالی هست وگرنه باید میرفت و کنار یاسر می نشست .

" سلام اقا "

" داداش کوچیکتونم رسید !" یاسر از صحبت کردن با خانم و اقایی که طرف مقابل میز نشسته بودن دست برداشت و از پایین چشمای خیلی خیلی روشنشو به هری دوخت .

The doomedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن