72

244 53 370
                                    

همه چیز مثل یه نوار فیلم بی مصرف از جلوی چشم های لویی تاملینسون گذشت . همه چیز رو به یاد اورد ،از لحظه ای که تریسا بزرگ ترین دعوایی که می شد رو با ایزاک و یاسر کرد و بعد لندن و ترک کرد .

لویی به یاد اورد که با حیرت به خاله اش چشم دوخته بود وقتی که سر یاسر فریاد می زد که با پیمان بستن با استن ها چجوری به اون و بچه هاش خیانت کرده .

کسی جلوی تریسا رو نگرفت ، نه حتی ایزاک . وقتی پای خون و ریشه در میون بود هیچ کس نمی تونست جلوی یک مالیک وایسه .

لویی به یاد اورد که مانع فرانسیسکو شد که همراه مامانش بره . اون شب رو که بار دیگه بعد از مدت ها برهنه بین بازو های فرانس خوابیده بود و قولی رو که به خودش راجع به رابطه اش با فرانس داده بود روشکوند ،از ذهن گذروند .

یاداوری چهره های پر از نفرت و وهم خواهر و برادرای ناتنیش که از نیمه تاملینسون خونشون خجل شده بودن به هیچ وجه سخت نبود .

لویی به یاد اورد که ماه بعد مادرش رو از دست داد .
شبی که لویی به این باور رسید چیزی توی قلبش برای همیشه خالی از عشق باقی خواهد موند .

لویی به یاد اورد که توی مراسم خاک سپاری مادرش تنها دوست صمیمی باقی مونده جوانا بالای تابوتش نبود . انگار که نفرین لویی گریبان گیر جوانا هم شده بود ، حتی بعد از مرگش، تریسایی حضور نداشت تا روی قبرش گل رز بذاره .

همه این خاطرات تلخ باعث می شد زانوهای لویی از سستی خرد بشه .

تریسا فهمید که شونه های لویی داره تو بغلش می لرزه .اون می دونست لویی به چی فکر می کنه .

"من برگشتم ..برای همه چیز متاسفم عزیزم"

لویی چشم های نم دارشو باز کرد ، ولی از تریسا فاصله نگرفت " خیلی دیر اومدی "

به ارومی زمزمه کرد و نگاهشو از چشم های فرانس نگرفت . فرانس پشت سر تریسا ایستاده بود و به لویی خیره بود .

"می دونم " اشک های تریسا روی صورتش لغزید . عذاب وجدان تمام مدت یه بار سنگین روی شانه های نحیفش بود .اخ ،اگه یاسر اینکارو باهاشون نمی کرد این همه مدت لویی رو به امون خدا ول نمی کرد .

اخ اگه یاسر انقدر بی شرف نبود برای بار اخر با جوانا خداحافظی می کرد .

لویی فهمید ، که دستای کسی دور کمرش حلقه میشن . لحظه بعد چونه شایا روی شونه سمت چپ تریسا بود .

" سلام خاله "

تریسا لبخند زد" سلام عسلم "

The doomedWhere stories live. Discover now