در رو باز کرد و وارد سالن خونه شد. ساعت نزدیک 12 شب بود و همه جا، تقریبا تاریک بود و خدمتکارها تو اتاق هاشون خواب بودن.
از پله ها بالا رفت و بعد از گذشتن از راهروی نسبتا طولانی، به اتاقش رسید. با ورود به اتاق، لباس هاش رو از تن جدا کرد و با تنی برهنه، روی تخت دراز کشید.
حالا وقتش بود، وقتش بود به بغضش اجازه شکستن بده. زیر پتوی نازک خزید و اون رو تا روی سرش بالا کشید. نمیخواست حتی وسایل اتاقش هم شاهد اشک ریختنش باشن.
اشک ریخت و اشک ریخت تا اینکه کمی آروم شد و تونست برای چند ساعت استراحت چشم هاش رو ببنده. نمیدونست فردا قراره چه اتفاقی بیفته. نمیدونست فردا قراره به پنهون کاریش ادامه بده یا شجاعت به خرج بده. فعلا فقط میخواست بخوابه. فردا میتونست درموردش فکر کنه...
*****
صبح شده بود. این رو از نور خورشید، که چشم های بسته اش رو آزار میداد فهمید. یه صبح دیگه... یه روز دیگه... اما امروز میتونست با تمام روزهای زندگیش فرق داشته باشه.
از جا بلند شد و چند ثانیه روی تخت نشست تا وقتی بلند شد سرش گیج نره. بلند شد. سمت حمام اتاقش رفت و وارد اتاقک کوچیک شد. رو به روی آینه حمام ایستاد و به تصویر خودش چشم دوخت.
موهای مشکیش توی صورتش ریخته و چشم هاش به خاطر خواب پف کرده بودن. نگاهش رو پایین تر اورد و به بدن برهنه اش خیره شد. پوست سفیدی که استخون های ظریفش رو پوشونده بود. چرخید و سعی کرد کتف چپش رو توی آینه ببینه و موفق شد. میتونست کتفش رو به خوبی ببینه، کتفش به همراه زخم قدیمی روش.
زخم تقریبا 15 سانتی ای که سال ها بود خوب شده بود اما انگار قرار نبود ردش از بین بره. قرار بود تا آخر عمر رو بدن ییبو باقی بمونه تا هر وقت اون رو دید یاد تلخی گذشته اش بیفته و درد بکشه. میتونست به خوبی به یاد بیاره که اون زخم، چطور به وجود اومد. خوب یادش میومد که چقد ضعیف و بی دفاع بود.
اون هیچوقت برای هیچ کدوم از چیزهایی که دوستشون داشت، تلاش نکرده بود. هیچوقت سعی نکرده بود اون چیزی رو که میخواد به دست بیاره. اون همیشه کاری رو کرد که مادر یا پدرش ازش خواسته بودن.
به مدرسه ای رفته بود که اون ها میخواستن. درسی رو خونده بود که اون ها میخواستن. شغلی رو انتخاب کرده بود که اون ها میخواستن. برای چیزهایی تلاش کرده بود که... اون ها میخواستن.
پس خودش چی؟ تکلیف اون چیز هایی که ییبو میخواستشون چی میشد؟... اون ها نادیده گرفته میشدن!
اما این بار نه. این بار قرار نبود ییبو خواسته هاش رو نادیده بگیره. اون میخواست برای یک بار هم که شده تلاش کنه تا اون چیزی که میخواد رو به دست بیاره. اون جان رو میخواست. پس تلاش میکرد تا به دستش بیاره. بخاطرش میجنگید. مهم نبود چی میشه. مهم نبود جان قبولش میکنه یا نه. دوسش داره یا نه. مهم نبود چقد قراره سختی بکشه، تحقیر بشه یا قلبش بشکنه. اون میخواست انجامش بده. دیگه بحث عشق و عاشقی نبود. این یه چیزی بود بین ییبو و خودش. اون میخواست به خودش ثابت کنه که میتونه به خاطر خواسته هاش بجنگه.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...