پارت پنجاه و هفتم

396 89 12
                                    


سکوت تنها صدایی بود که شنیده میشد. کسی با صدای بلند حرف نمیزد و روزمره هاش رو تعریف نمیکرد. هیچ پسرک خندونی توی خونه نبود که آهنگ فرانسوی گوش بده و صدای خنده هاش بین دیوار های خونه بپیچه. با رفتن ییبو حتی در و دیوار خونه هم ناامید و افسرده شده بودن. کاناپه ها غمگین از نبود پسر شیطون و پر جنب و جوش، گوشه ای کز کرده و دیگه گرم و نرم به نظر نمی رسیدن.

خونه ای که پر بود از رنگ های روشن و آرامش بخش حالا تیره و تار شده بود. گل و گیاه سبز توی گلدون ها، با نشاط و طراوت نبودن و همه چیز خونه، ییبو رو کم داشت.

انگار اون چیزی بود مثل روح خونه. همونی که به همه چیز زیبایی می بخشید و همه به وجودش نیاز داشتن. گل ها برای سبز و شاداب بودن، به ییبو نیاز داشتن. نور به ییبو نیاز داشت تا خونه رو روشن کنه و جان بیشتر از هر کس و هر چیزی به حضورش نیاز داشت.

پشت میز وسط آشپز خونه نشسته بود و خیره به فنجون قهوه اش، چند روز گذشته رو مرور میکرد. فقط یک روز از رفتن ییبو به خونه دوستش گذشته بود و برای جان، یک روز دوری هم زیادی بود.

با یه حساب سر انگشتی میتونست بگه حدود پنج، شیش سال تنها زندگی کرده.‌‌ درست بعد از فارغ التحصیل شدنش از دانشگاه بود که خونه و زندگیش رو از والدینش جدا کرد. تنها و مستقل، برای مدت نسبتا طولانی زندگی کرده بود. پس چیزی که آزارش میداد تنهایی نبود. جان به تنهایی عادت داشت، اما به نبودن ییبو، نه....

یه روز دوری و یه سال دوری فرقی نداشت، جان هیچوقت به نبودنش عادت نمیکرد.

قهوه ی یخ کرده ی داخل فنجون رو یک نفس سر کشید و از جا بلند شد تا خوراکی های دست نخورده ی روی میز رو جمع کنه. میل و اشتهایی برای خوردن صبحونه نداشت. ییبو با رفتنش خیلی چیزها رو با خودش برده بود. مثل اشتهای جان. گرمای خونه و لبخندهای شیرین. بنظر میرسید تمام چیزای قشنگ همراه ییبو رفته و جان رو تنها گذاشته بودن.

نفسش رو آه مانند بیرون داد و بعد از جمع کردن میز سراغ گوشیش رفت تا برنامه کاریش رو چک کنه. همون لحظه بود که گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه نقش بست. برای چی باهاش تماس گرفته بود؟

_ بابا

پدرش به حرف اومد و صدای نگرانش توی گوش جان پیچید:

_ جان جان... حالت خوبه؟

_ اوهوم... خوبم.

خوب نبود. ییبو نبود و اون با "خوب بودن" فاصله ی زیادی داشت.

_ لازم نیست تظاهر کنی که همه چیز رو به راهه... کریس بهم گفت چه اتفاقی افتاده.

پس از همه چیز باخبر بود. حالا که همه چیز رو میدونست، جان میتونست باهاش حرف بزنه و از دردی که تجربه میکرد بگه؟

The Patients HeartTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang