پارت پنجاه و نهم

452 99 51
                                    


بیشتر از بیست دقیقه گذشته بود، اما هنوز گوشی بین دستاش بود و چشماش به پیام های جان خیره بودن. یادداشتی که جان عکسش رو فرستاده بود براش آشنا به نظر میرسید. دست خط خودش بود. اینو مطمئن بود. میتونست اون کاغذهای یاسی رنگ رو به یاد بیاره. نمی دونست اون کاغذ های یادداشت رو از کجا خریده و چه چیزی روی اون ها مینوشته، اما میدونست که لمس کردنشون چه حسی داشته‌.

با نگاه کردن به اون یادداشت، حتی میتونست به یاد بیاره که وقتی اون رو مینوشت چه حسی داشت. هیجان زده بود. یکم استرس داشت و لبخند شیطنت آمیزی روی لب هاش بود. یادش نمیومد چرا اون جملات رو نوشت و چه هدفی داشت و تنها چیزی که به یاد داشت، احساسات لحظه ای بود.

هوف کلافه ای کشید و موهاش رو از صورتش کنار زد. تارهای بلند شده مشکی رنگ تا روی چشماش میومدن و از رنگ آبی اثر کمی باقی مونده بود. چیشد که موهاش رو آبی کرد؟

_ یادم نمیاد.

زیر لب زمزمه کرد و خسته از فکر کردن شقیقه هاش رو ماساژ داد.‌ نمیدونست باید چه جوابی به جان بده. اون گفته بود میخواد ییبو رو بغل کنه و ببوسه. چه جوابی باید به همچین جملاتی میداد؟ نمی دونست‌.

گوشی رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد تا خودش رو با دم کردن قهوه سرگرم کنه‌. فقط چند قدم با آشپزخونه فاصله داشت که صدای زنگ گوشی بلند شد. مسیر رفته رو برگشت و توی دل دعا کرد تماس از طرف شیائو جان نباشه. نمیدونست باید چه برخوردی داشته باشه. اما کاش تماس از جان بود، پدرش آخرین کسی بود که میخواست باهاش حرف بزنه‌‌‌.

با اخمی کمرنگ به اسم پدرش خیره شد و بدون تردید تماس رو قطع کرد. زنگ زده بود که چی؟ بعد از سه هفته زنگ زده بود تا ببینه پسرش زنده اس یا مرده؟ چرا وقتی ییبو رو تخت بیمارستان بود ازش خبری نشد؟ نمی تونست برای یک ساعت کارش رو ول کنه و به دیدن ییبو بیاد؟

هر چند، دیدن اون مرد فقط حالش رو بدتر میکرد. همون بهتر که نیومده و خبری نگرفته بود. کاش الانم میرفت سراغ کارش و مثل چند ماه گذشته گم و گور میموند.

کاش ییبو به جای تمام چیزایی که فراموش کرده بود، خونوادش رو از یاد میبرد‌‌‌.

*****

مداد سیاه با حرکات عصبی و سریعی روی کاغذ سفید کشیده میشد و خط های سیاهی به جا میذاشت. نمیدونست بدن زیبایی که روی کاغذ کشیده متعلق به چه کسیه. افکارش، حرکات دستش رو کنترل میکردن و هر چیزی که توی فکرش بود، روی کاغذ سفید کشیده میشد و خب، تمام فکر و ذهنش پر بود از ییبو. پس شاید تصویری که کشیده بود، تصویر بدن لاغری بود که به شدت دلتنگ بغل کردنش بود.

قهوه ی توی فنجون اونقدر مورد بی توجهی قرار گرفته بود که سرد شده و عطر خوشش رو از دست داده بود. حالا تنها بویی که به مشام جان میرسید، بوی غم بود.‌ خیره به طرحی که کشیده بود، دست دراز کرد تا گوشیش رو برداره. باید بار دیگه، صفحه چتش رو چک میکرد. شاید ییبو جواب پیام هاش رو داده بود. یا شاید باهاش تماس گرفته و اون اونقدر توی فکر بود که صدای زنگ گوشی رو نشنیده!

The Patients HeartWhere stories live. Discover now