ابرهای تیره ی آسمون از شب قبل تا دم دم های صبح باریده بودن. حالا بارون بند اومده بود اما خورشید همچنان پشت ابر ها پنهون شده و دیده نمیشد. تنها نور کم جونش بود که به زمین میرسید.
ییبو یکی از پنجره های ویلا رو باز کرده و پشتش ایستاده بود تا بوی خاک بارون خورده رو نفس بکشه. دست هاش رو به قاب چوبی پنجره تکیه داده و سرش رو بیرون برده بود. چشم هاش بسته بودن و لبخندی از آرامش روی لبش نشسته بود.
جان روی صندلی چوبی نزدیک شومینه نشسته و حین نوشیدن نسکافه اش، به پسرک پشت پنجره خیره بود. ییبو پوشیده در هودی آبی رنگ و شلوارک مشکی کوتاهش، تصویر چشمگیری ساخته بود. این پسر انگار با چیزی به اسم شلوار آشنایی نداشت، بی توجه به سرمای زمستون، شلوارک های رنگارنگش رو تن میکرد و پاهای سفیدش رو مقابل نگاه جان به نمایش میذاشت.
آهی کشید و از رون های خوش فرم ییبو چشم برداشت، اون شلوارک لعنتی حتی رون هاش رو هم به خوبی نپوشونده بود. آخرین جرعه های نسکافه اش رو نوشید و نگاهی انداخت به لیوان ییبو که لبه ی سنگی شومینه قرار داشت.
_ ییبو... نسکافه ات یخ کرد.
با شنیدن اسمش چشم باز کرد و آخرین دم عمیق از هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد. پنجره رو بست و سمت جان برگشت. مرد نشسته روی صندلی چوبی، به کتاب توی دستش خیره بود و با دست آزاد ماگ سفید ییبو رو نگه داشته بود. با قدم هایی تند و بازیگوش به سمتش حرکت کرد، کتاب و ماگ سفید رنگ رو از دست جان گرفت و روی پاهاش نشست. کمرش رو به سینه ی جان تکیه داد و کمی از نسکافه اش نوشید، اونقدرام سرد نشده بود!
جان خنده ای به حرکت ییبو کرد و کتاب رو ازش پس گرفت.
_ داری به نشستن روی پاهام عادت میکنی!
لیوان رو از لب هاش فاصله داد و لب پایینش رو لیسید. توی بغل جان کمی چرخید تا وقتی حرف میرنه بتونه صورتش رو ببینه. ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
_ اوهوم... باهاش مشکلی داری؟
لبخندی زد و کمر باریک ییبو رو از روی لباس نوازش کرد.
_ نه... کاملا راضی ام
_ خوبه
با لبخند زمزمه کرد و کمرش رو به دسته ی چوبی صندلی تکیه داد. پاهای نیمه برهنه اش رو روی دسته ی دیگه ی صندلی انداخت و باقی نسکافه اش رو نوشید. جان در مقابل میلش به لمس پاهای ییبو مقاومت نکرد، دست جلو برد و سر انگشت هاش رو نوازش وار روی پاهای سفید پسرک کشید.
حرکت انگشت های سرد جان، حسی مثل قلقلک بهش میداد و تنش رو مور مور میکرد. ظاهر خونسردش رو حفظ کرد و پرسید:
BINABASA MO ANG
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...