پارت هفتاد و هفتم

354 80 13
                                    


عطر دلپذیر گل های آفتاب گردون رو توی ریه هاش کشید و نگاهی به ظاهر زیبای دسته گل انداخت. رنگ زرد گلبرگ ها، تضاد قشنگی با کاغذ مشکی ساخته بود. اون ها رو از گلفروشی سر خیابون، برای جان خریده بود. میدونست جان گل ها رو دوست داره. دور و ور خونشون پر بود از گلدون های کوچیک و بزرگ و کی بود که متوجه علاقه ی جان به گل و گیاه ها نشه؟ اما ییبو هیچوقت بهش گل هدیه نداده بود. با دیدن گلفروشی سرسبز متوجه این حقیقت شد و تصمیم گرفت اولین دسته گل رو برای مرد دوست داشتنیش بخره.

حالا به سمت خونه قدم برمیداشت، در حالی که تو یک دستش گل ها دیده میشدن و با دست دیگه نایلون خریدهاش رو حمل میکرد. با رسیدن به خونه، وارد ساختمون بلند شد و سوار بر آسانسور، خودش رو به طبقه ی مورد نظر رسوند. گل ها رو زیر بغلش زد تا دستش خالی بشه و بتونه رمز در رو وارد کنه. عقربه های ساعت مچیش نشون میدادن ساعت یازده و نیم صبحه. احتمالا تا الان جان بیدار شده بود.

در رو باز کرد و با قدم های مشتاق وارد خونه شد. ذوق زده بود برای نشون دادن دسته گل به جان. کتونی هاش رو در اورد و توی جا کفشی گذاشت. همونطور که از راهروی کوتاه میگذشت و وارد سالن خونه میشد، همسرش رو صدا زد.

_ جان... جان جان

چرخید تا به سمت اتاق بره. شاید هنوز توی رخت خواب بود. امیدوار بود هنوز خواب باشه، تا روی شکمش بشینه و با بوسه های سبک و لطیفش بیدارش کنه. بعد هم به محض باز شدن چشم های جان، لبخند شیرینی بزنه و دسته گل رو بهش تقدیم کنه.

_ جااانن... هنوز خوابی؟

هنوز قدم از قدم برنداشته بود که نگاهش به آشپزخونه خورد. چیزی که میدید رو باور نمیکرد. لبخند از روی لبش پر کشید. دسته گل و کیسه ی خریدها از دست هاش رها شدن. گل های زرد رنگ روی زمین افتادن و نگاه مات و مبهوت ییبو، روی جانی خشک شد که کف آشپزخونه افتاده بود.

_ ج...جاننن

زیر لب اسم عزیزترین کسش رو صدا زد و قدم های کوتاه و لرزونش رو به سمت آشپزخونه برداشت. از ترس نفسش رو حبس کرده و قلبش، انگار نمی تپید، انگار منتظر بود ببینه حال جان خوبه یا نه و اگر خوب بود به تپیدن ادامه بده!

قدم های بعدیش رو بلندتر و سریع تر برداشت. شتاب زده و نگران خودش رو به تن بی جون جان رسوند و روی زمین زانو زد. دست های لرزونش صورت جان رو قاب گرفتن و سرش رو از زمین سرد آشپزخونه فاصله دادن.

_ جاننن... جاااان چشم هاتو باز کن... جاااان

ترسیده بود. بند بند وجودش میلرزید و هر لحظه ای که میگذشت و جان چشم هاش رو باز نمیکرد، قلب ییبو برای ادامه دادن به زندگی نا امیدتر میشد. دست هاش رو روی شونه های پهن مرد گذاشت و تنش رو تکون داد. باز هم صداش زد تا بلکه هوشیار شه، به حرف بیاد و بگه "چیزی نیست، حالم خوبه" تا ییبو بفهمه الکی نگران بوده و اوضاع مرتبه. اما اوضاع مرتب نبود. جان جواب نمیداد و چشم های پسرک از ترس و نگرانی پر شده بودن.

The Patients HeartOù les histoires vivent. Découvrez maintenant