پارت چهاردهم

378 91 3
                                    

_سلام پدر. به خونه خوش اومدید. 
مرد با شنیدن صدای ییبو، سرش رو بالا اورد و بعد از انداختن نیم نگاهی به صورت مصمم پسرش، از پشت میزش بلند شد. به سمت مبل های وسط اتاق قدم برداشت و بعد از نشستن روی یکی از اونها، بدون توجهی به خوش آمد گویی دروغین ییبو، دستور داد:
_ بشین.
ییبو با قدم های آرومی جلو رفت و مقابل پدرش روی مبل چرم زرشکی رنگ نشست. مرد مسن پا روی پا انداخت، اخم کمرنگی کرد و بعد با جدیت تمام بحثشون رو آغاز کرد:
_اونقدر سرم شلوغ هست که وقتی برای مقدمه چینی نداشته باشم، پس سریع میرم سر اصل مطلب.
ییبو سری تکون داد و منتظر موند تا حرف های پدرش رو بشنوه. اینطوری بهتر بود، ییبو هم حوصله ی مقدمه چینی نداشت.
_ منشی جانگ حرف هایی میزد که انقدر غیر قابل باور بودن، با خودم فکر کردم شاید یه مشکلی برای مغزش به وجود اومده و توهم زده... اما اون اصرار داشت این پیغام از طرف تو بوده و این حرف هایی بوده که تو پشت تلفن بهش زدی. حرف هاش انقدر عجیب بودن که باعث شدن من، تو این ماه از سال، تمام جلسه ها و قرار های مهمم رو رها کنم و بیام سئول.
مرد کمی به سمت جلو خم شد. به چشم های ییبو خیره شد و با لحن محکم تری ادامه داد:
_ و حالا فقط میخوام یک چیز ازت بشنوم ییبو... اینکه تمام چیزهایی که منشی جانگ بهم گفته یه سری توهمات مسخره بودن و واقعیت ندارن.

مشخصه این چیزی بود که پدرش میخواست. اون ترجیح میداد ییبو باز هم نقش همون پسر مطیع و حرف گوش کن رو بازی کنه و روی حرف پدرش حرف نزنه. اما این چیزی نبود که ییبو میخواست.
اون نمیخواست باز هم اون نقش تکراری و کسل کننده رو بازی کنه و چیزی رو به زبون بیاره که اون مرد میخواد بشنوه... شاید بد نبود به پدرش یادآوری کنه که زمین، همیشه اونجور که ما میخوایم نمیچرخه!
پس دم عمیقی از هوای اتاق گرفت و سعی کرد با محکم ترین لحن ممکن جواب بده:
_ متاسفم پدر... تمام چیز هایی که شنیدید حقیقت دارن. من قراره ازدواج کنم و اون شخص... یه پسره.
سکوت، با پایان یافتن جمله اش سکوت عمیقی بینشون به وجود اومد. پدرش هیچ چیزی نمیگفت و ییبو میتونست توی چهره اش بهت و ناباوری رو ببینه. طبیعی بود که تعجب کنه. بعد از این همه سال، میشه گفت این اولین باری بود که ییبو سعی داشت در مورد چنین مساله مهمی خودش تصمیم بگیره. باور چنین چیزی قطعا برای پدرش سخت بود.
بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره مرد رو به روش از بهت خارج شد و به حرف اومد:
_ شوخی مسخره ای بود ییبو و من...
ییبو اجازه نداد حرف پدرش کامل بشه و جمله اش رو قطع کرد:
_ این یه شوخی نبود و من کاملا جدی ام پدر.
آقای وانگ با شنیدن این جمله قهقه ی تمسخر آمیزی کرد که حس خیلی بدی به ییبو داد.
حس تحقیر شدن.
حس بی ارزش بودن.
حس ضعیف بودن...
اونقدر ضعیف که نمیتونی برای زندگی خودت و برای آینده خودت تصمیم بگیری. چشم هاش رو بست و به سختی جلوی خودش رو گرفت تا برای اینکه صدای آزاردهنده ی پدرش رو نشنوه، دست هاش رو روی گوش هاش نذاره.
بالاخره اون صدای گوش خراش ساکت شد و ییبو تونست چشم هاش رو باز کنه. پدرش در حالی که پای راستش رو عصبی تکون میداد، پوزخندی زد. چیزی که پسرش درموردش حرف میزد، چیزی بود که اون مرد، با افکار قدیمی و پوسیده اش هیچوقت نمیتونست قبولش کنه.
_ پس میخوای ازدواج کنی؟ اونم با یه پسر؟... این مسخره ترین چیزیه که تو این چند وقت اخیر شنیدم ییبو... بنظر میاد تو این چند وقتی که نبودم اتفاقات عجیبی برات افتاده. احمق تر شدی. اونقدر احمق شدی که به خودت اجازه میدی چنین چیز احمقانه ای رو به زبون بیاری. تو اصلا توی کله ات مغز هم داری؟ هیچ به این فکر کردی که سهام دارهای شرکت و مردم، بعد از شنیدن این خبر چه واکنشی نشون میدن؟ اصلا به فکر آبرو و اعتبار من هستی؟... صبر کن ببینم... اگر تو با یه پسر ازدواج کنی چه کسی قراره بعد از تو وارث اموال من بشه؟ نکنه توانایی باردار شدن رو هم داری ؟؟؟
لحن پدرش تندتر و تحقیر آمیزتر شده بود. اما اشکالی نداشت.
ییبو به این لحن و جمله بندی پدرش عادت کرده بود و دیگه مثل قبل اذیتش نمیکرد. پس باز هم سعی کرد با شجاعت جواب بده. قرار نبود کم بیاره. این بار نه.
_ شاید از نظر شما احمقانه و دیوانه وار بنظر برسه. ولی... این انتخاب منه و منم قرار نیست تصمیمم رو عوض کنم.
از جاش بلند شد و مقابل نگاه ناباور پدرش ایستاد.
_ خیلی معذرت میخوام. اما باید بگم چه شما با انتخابم موافق باشید و چه نباشید، من با اون پسر ازدواج میکنم. تنها چیزی که باعث شد بهتون زنگ بزنم و ازتون بخوام به خونه برگردید، این بود که میخواستم شما هم توی مراسم ازدواجم حضور داشته باشید... همین.
تعظیم کوتاهی رو به پدرش کرد و سمت در اتاق قدم برداشت تا زودتر از اون اتاق خارج بشه. اما هنوز یک قدم هم برنداشته بود که پدرش از جا بلند شد و با اخم وحشتناکی رو به روش ایستاد.
_ پس برات مهم نیست. آره؟ فکر میکنی حالا که به این سن رسیدی میتونی هر جور که خواستی زندگی کنی و اهمیتی هم به نظرات و خواسته های من ندی؟ نه. اینطور نیست... تو هنوز هم برای من همون پسر نوجوونی هستی که هر وقت گستاخی کرد، میتونم بندازمش توی اتاقش و در رو روش قفل کنم. میبینی؟ به همین سادگی میتونم جلوی کار های احمقانه ات رو بگیرم و کنترلت کنم.
ییبو فقط به این فکر میکرد که چرا پدرش در طول مکالمشون حتی یکبار هم نپرسید "چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟" یا اینکه "عاشقش شدی؟ چه چیزی باعث شد عاشقش بشی؟" این ثابت میکرد که احساساتش، حتی ذره ای برای پدرش اهمیت نداره.
اون مرد فقط میخواست اون چیزی اتفاق بیفته که خودش میخواد و چیزی به اسم "احساسات پسرش" اصلا براش مهم نبود...
دیگه نتونست آروم بمونه. لحنش تند شد و صداش بالا رفت:
_شما اصلا به منم فکر میکنید؟ اصلا به من اهمیت میدید؟ هیچوقت نذاشتید اون کاری رو انجام بدم که دوسش دارم. هیچوقت ازم نپرسیدید چه چیزی میخوام. هیچوقت براتون مهم نبود چه احساساتی دارم و به چه چیز هایی فکر میکنم. وقتی فهمیدم گرایشم فرق میکنه، شما برای من اون تکیه گاهی نبودید که بتونم باهاش حرف بزنم و ازش راهنمایی بگیرم. شما هیچوقت کنارم نبودید، هیچوقت. پس ازم انتظار نداشته باشید به نظرات و افکار پوسیده اتون اهمیت بدم. از این به بعد من اون کاری رو انجام میدم که خودم میخوام و با کسی ازدواج میکنم که دوسش دارم. ذره ای هم برام مهم نیست که شما چه فکری می...

سوزش عمیق گونه اش و بعد حس مایع گرمی که از لب هاش به سمت چونه ظریفش میرفت، باعث شد جمله اش ناقص بمونه. باورش نمیشد. باز هم سیلی خورده بود. درسته. ییبو هیچوقت اجازه نداشت در مورد زندگیش تصمیم بگیره. هر وقت کمی مخالفت و پافشاری میکرد، مثل الان یه سیلی دردناک میخورد.
آقای وانگ بعد از کوبیدن دستش توی صورت پسرش، تلفن روی میز رو برداشت. در حالی که با شماره ای تماس میگرفت، عصبی زیر لب زمزمه هایی میکرد:
_ تو مریض شدی. مغزت تاب برداشته. وگرنه یه آدم سالم که عاشق هم جنسش نمیشه... باید ببرمت پیش یه روان پزشک. آره. باید همین کار رو بکنم.

تماس رو برقرار کرد و به دو نفر از نگهبان های عمارت دستور داد به اتاقش بیان. اما ییبو در طرف دیگه ی اتاق، هیچ چیزی از حرف های پدرش نمیشنید و فقط به این فکر میکرد که چرا باید توی همچین خونواده ای به دنیا بیاد؟
چرا پدر و مادرش هیچوقت دوسش نداشتن؟ اصلا چرا باید عاشق همجنسش میشد؟
عاشق آدمی مثل جان که هیچ حسی نسبت بهش نداشت؟ چرا فقط نمیتونست یه پسر عادی توی یه خونواده ی عادی باشه؟ چرا؟
با باز شدن در اتاق و ورود دو نگهبان مرد به اتاق، از فکر بیرون اومد.
_ ببریدش به اتاقش و مطمئن بشید در رو قفل میکنید... و گوشیش... گوشیش رو حتما ازش بگیرید.

مسخره بود. این واقعا مسخره بود. اون مرد داشت تمام حقوق انسانیش رو ازش میگرفت. اون به عنوان یه پدر اجازه انجام چنین کاری رو داشت؟! اون هم با پسری به سن ییبو؟! معلومه که نه! این برای ییبو خیلی مسخره و غیر قابل تحمل بود... دو نگهبان بازو هاش رو گرفتن و اون رو سمت در اتاق بردن و ییبو فهمید باید برای آزادیش تقلا کنه.
_ تو نمیتونی اینکارو کنی. من دیگه بچه نیستم که توی خونه زندانیم کنی. من ازت شکایت میکنم. ازت شکایت میکنممم.
اما مردی که در حال روشن کردن سیگارش بود هیچ توجهی بهش نکرد و دقیقه ای بعد ییبو توی اتاقش پرت شده بود. یکی از دو نگهبان که بنظر شرمنده میومد، جلو اومد و دستش رو سمت ییبو دراز کرد.
_ معذرت میخوام، اما چاره ی دیگه ای نداریم... لطفا گوشیتون رو بهم بدید.
ییبو لبخند تلخی زد. گوشیش رو از جیب کتش بیرون کشید و دست نگهبان داد و بعد به دری که روش قفل شد خیره شد...
خیلی مسخره بود. پوزخندی به وضعیتش زد و سمت سرویس توی اتاق حرکت کرد. رو به روی روشویی ایستاد و توی آینه به صورتش خیره شد. گونه اش قرمز و لبش پاره شده بود. پوست سفید چونه اش به رنگ قرمز در اومده بود و بوی مزخرف خون رو حس میکرد. تا به حال چند بار از پدرش سیلی خورده بود؟... تعدادش از دستش در رفته بود.
پدرش راست میگفت. اون خیلی احمق بود. نباید به پدرش خبر میداد.
اون از سن قانونی گذشته بود و میتونست بدون اجازه ی والدینش ازدواج کنه. پس چرا بهشون خبر داده و خودشو تو دردسر انداخته بود؟
البته خب اگه خودش خبر نمیداد و بعد ها با خبر میشدن همه چیز خیلی بدتر میشد.
هوف کلافه ای کشید و آبی به دست و صورتش زد. رد خون رو از روی چونه اش پاک کرد. انگشت های نمدارش رو لای موهاش کشید و اون ها رو به سمت عقب فرستاد. یه گوشی قدیمی و یه سیمکارت توی جعبه ی کتاب های درسیش داشت. اما فعلا نمیخواست ازش استفاده کنه و از جان کمک بگیره.
باید یکم صبر میکرد و بعد اگر درست نمی شد، با جان تماس میگرفت...

*****

The Patients HeartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt