پارت بیست و دوم

395 98 14
                                    


مراسم تموم شده و مهمون ها رفته بودن و حالا اون و جان سمت ماشینی قدم برمیداشتن که قرار بود اونها رو به ویلاشون ببره.
با رسیدن به بنز مشکی رنگ، راننده بیرون اومد و در ماشین رو براشون باز کرد. جان و بعد از اون ییبو، روی صندلی های عقب جا گرفتن و چند دقیقه بعد توی خیابون ها پهن ژاپن به سمت ویلایی که جان آماده کرده بود حرکت میکردن.
ییبو خیره به حلقه ظریفی که انگشت باریکش رو محصور کرده، به لحظاتی که گذرونده بود فکر میکرد و خاطرات اون چند ساعت رو مرور میکرد.
صادقانه هیچوقت فکر نمیکرد مراسم ازدواجش اینطوری برگذار بشه. خیلی به اینکه ازدواجش چه جوری خواهد فکر نکرده بود، اما میدونست که هیچوقت چنین ازدواجی رو پیش بینی نکرده بود.
احساس سردرگمی داشت. سردرگمی در مورد‌ احساساتش. نمیدونست خوشحاله یا غمگین. نمیدونست میخواد بلند بلند بخنده یا دوست داره بشینه یه گوشه و اشک بریزه. توی اون لحظه واقعا باید چه حسی میداشت؟
باید از اینکه جان از کراش پنهانیش به همسر قانونیش تبدیل شده خوشحال میبود؟
یا باید بخاطر اینکه جان هیچ علاقه ای نسبت بهش نداشت غصه میخورد؟ باید از کنار اون مرد بودن لذت میبرد؟ یا باید نگران آینده سختی که پیش روش بود میشد؟
نمی دونست آدم باید توی همچین موقعیتی چیکار کنه و چه حسی داشته باشه. اما چیزی که خودش میخواست این بود که تمام اون احساسات و افکار منفی رو برای مدت کوتاهی دور بریزه و بدون نگرانی در مورد آینده نامشخصش، فقط بشینه و به جان خیره بشه. فقط از بودن کنار جان لذت ببره و به چیزی فکر نکنه.
این یکی دو روز چون توی جمع دوستاشون بودن جان نمیتونست نادیده اش بگیره و باهاش سرد و خشک رفتار کنه، پس اون باید از این موقعیت استفاده میکرد و تا جایی که میتونست از تظاهرهای جان لذت میبرد.
افکار و احساسات منفی میتونستن چند روز صبر کنن، ییبو قول میداد وقتی برگشتن سئول به اندازه کافی بهشون فکر کنه.
بالاخره نگاهش رو از حلقه اش گرفت و به جان خیره شد. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشمای نیمه بازش به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودن. از چهره اش خستگی میبارید و این خستگی ییبو رو برای شکستن سکوت ماشین مردد میکرد.
با لحنی آروم و صدای ضعیفی به حرف اومد تا آرامش جان رو بهم نریزه:
_ بلیط های برگشتمون برای کِیه؟
جان بدون اینکه نگاهش رو از اون نقطه بگیره، مثل ییبو با لحن آرومی جواب داد:
_ دوشنبه، صبح زود.
ییبو در جواب سری تکون داد و دنبال حرف دیگه ای گشت تاصحبتشون ادامه پیدا کنه.
همونطورکه مغزش رو زیر و رو میکرد، چشم هاش به انگشتر جان خیره شده بودن و قلبش بی تابی میکرد تا یکبار دیگه دست های گرم جان رو بگیره.
نفهمید چیشد...
قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه داره چیکار میکنه، دست لرزونش رو دراز کرده و روی دست جان که کنار بدنش روی صندلی چرم ماشین قرار داشت، گذاشته بود.
فقط چند ثانیه طول کشید تا بتونه دستای گرم جان رو دوباره حس کنه و تپش های قلبش سرعت بگیرن. خیلی سریع اتفاق افتاد.
اونقدر سریع که وقت نکرد به این فکر کنه که این کارش درست ‌هست یا نه و حالا که تا اینجا اومده و تونسته بود اون دستارو لمس کنه، دیگه دوست نداشت عقب بکشه.
جان توی افکارش غرق شده بود که جسمی نرم و سرد رو روی دستش احساس کرد. با چشمایی که حالا از حالت نیمه باز خارج شده بودن سر برگردوند تا جسمی که روی دستش نشسته بود رو ببینه و وقتی دید، تعجبش بیشتر شد...
ییبو کِی و از کجا این جرات رو پیدا کرده بود که بتونه دستش رو لمس کنه؟!
خواست دستش رو عقب بکشه اما با شنیدن صدای ییبو، برای مدت کوتاهی حواسش از اون لمس ساده پرت شد.
_ حلقه هارو خودت انتخاب کردی؟
ییبو در حالی که انگشت اشاره باریکش رو روی رگ های برجسته جان حرکت میداد سوال کرد و خیره به اون انگشت های استخونی و کشیده، منتظر شنیدن جوابش موند.
جان ناراضی از اون لمس، اخم کمرنگی کرد و نگاهش رو به ییبو داد.
_ آره. چطور؟
انگشت ییبو برجستگی مچ دست جان رو نوازش کرد و سمت حلقه ی نقره ای رنگ رفت. فلز سرد رو لمس کرد و نشان خورشید حک شده اش رو زیر انگشتش احساس کرد.
_ هیچی. فقط...خیلی زیبان.
جان دستش رو عقب کشید و به اون تماس فیزیکی کوتاه پایان داد. نگاهش رو از ییبو گرفت و سرش رو سمت شیشه ماشین برگردوند.
_ مشخصه. تمام چیزایی که من انتخابشون میکنم خوب و زیبان.
ییبو از قطع شدن اون تماس ناراضی بود و دوست داشت تا رسیدن به مقصدشون دستای جان رو نوازش کن، اما برای فعلا کافی بود. همین که تونسته بود جرات به خرج بده و همین لمس کوتاه و ساده رو تجربه کنه، خیلی بود!
سرش رو بالا اورد و دوباره به صورت جذاب جان چشم دوخت. از چیزی که میخواست بگه خیلی مطمئن نبود اما تمام توانش رو جمع کرد و اون جمله رو به زبون اورد:
_ یعنی...من هم خوب و...زیبام؟؟
جان با حرکت آرومی سرش رو چرخوند و به صورت ییبو خیره شد. فکر نمی کرد پسر کنارش همچین نتیجه ای از حرفش بگیره. به کمک زبونش لب هاش رو تر کرد و با خونسردی جواب داد:
_گفتم که. من سمت چیزایی میرم که خوب و زیبا باشن و تو هم جزو همون چیزای خوب و زیبایی...خوب و زیبا هستی، اما خب...اون چیزی که من میخوام نیستی.
و لبخند محوی که با حرف جان روی لبای ییبو شکل گرفته بود، با شنیدن جمله ی آخر از بین رفت...

The Patients HeartWhere stories live. Discover now