پارت چهل و هفتم

568 104 17
                                    

نور خورشید از میون پرده ها وارد اتاق شده و صورت غرق در خواب جان رو نوازش میکرد. خورشید با سماجت تابید و تابید تا پلک های جان از هم فاصله گرفتن و از دنیای خواب و خیال بیرون اومد.
چند باری پلک زد تا بالاخره چشم هاش به نور عادت کردن و دیدش واضح شد. وقتی هوشیاریش کامل شد و با درک موقعیت، شب قبل رو به یاد اورد به سرعت غلتی زد و به پشت چرخید تا وضعیت همسرش رو ببینه. ییبو کنارش با فاصله ای کم، رو به جان خوابیده بود.
موهای آبی رنگش روی بالشت سفید پخش شده و لب های صورتی رنگش نیمه باز بودن. منظم نفس میکشید و چهره اش در آرومترین حالت ممکن قرار داشت.
جان خیره به صورت زیبای ییبو، به پهلو دراز کشید و دستش رو زیر سرش ستون کرد. دست آزادش بی اراده حرکت کرد و انگشت هاش برای لمس گونه ی نرم ییبو جلو رفتن. یه لمس آروم و سطحی. به نرمی افتادن گلبرگی لطیف روی سطح آب. با سر انگشت هاش گونه ی ییبو رو نوازش کرد و سمت لب هاش رفت. لب پایین ییبو رو با شستش لمس کرد و آهسته به چشم های بسته اش بوسه زد.
وقتی لرزیدن مژه های بلندش رو دید عقب کشید و منتظر موند تا باز شدن چشم های زیباش رو ببینه. انتظارش طولانی مدت نشد.
ییبو چشم هاش رو باز کرد، چند بار پلک زد و وقتی دیدش واضح شد، تونست جان رو در فاصله ای نزدیک ببینه. لبخند کوچیکی زد و متقابلا به چشم های مشکی رنگ جان خیره شد. با صدایی گرفته و ضعیف زمزمه کرد:
_ صبح بخیر
جان ناخواسته لبخند محوی زد و زمزمه وار جواب داد:
_ صبح بخیر
برای چند لحظه ی طولانی، بدون هیچ حرکتی به چشم های همدیگه خیره بودن و هیچ حرفی نمیزدن. نگاهشون با طنابی محکم بهم وصل شده و از هم جدا نمیشد. لحظات کش اومدن و همه چیز در حالتی ثابت قرار داشت.
جان نمیتونست نگاهش رو بگیره. چشم های درخشان ییبو انگار که جاذبه ی قوی داشته باشن اون رو جذب کرده و رها نمیکردن. با خودش فکر میکرد کاش ییبو به هیچ کس جز اون، اینطور خیره نشه. کاش ییبو اجازه نده هیچکس جز جان اینطور به چشم هاش خیره بشه.
همونجا و در همون لحظه بود که لبخند ییبو پر رنگ تر شد و صورتش زیبایی متحیر کننده ای پیدا کرد. همونجا بود که جان برای دومین بار چیز عجیبی رو تجربه کرد، یه حس متفاوت و شیرین. قلبش برای دومین بار یک تپش رو جا انداخت و بعد با سرعتی عجیب تپید.
تپید و جان ترسید از این احساسات شیرین. از این حس مالکیت و وابستگی. از این آرامش و خوشحالی. از این تپش سریع.
چشم هاش رو برای چند لحظه بست و به این تماس چشمی پایان داد. بعد دم عمیقی گرفت و از جا بلند شد. سمت حمام قدم برداشت و سکوت اتاق رو شکست:
_ همینجا بمون. حموم رو آماده میکنم و بر میگردم.
ییبو باشه ای گفت و نگاهش رو از تن برهنه جان گرفت‌. کمی توی جاش وول خورد و کش و قوسی به بدن خشک شده اش داد. کمرش کمی گرفته بود و درد خفیفی رو توی باسنش حس میکرد. پتو رو روی سینه لختش کشید و بی حرکت منتظر برگشتن جان موند.
چند ثانیه بعد جان برگشت و سمت تخت حرکت کرد‌. ییبو قصد داشت از جا بلند شه و با پاهای خودش به حموم بره، اما جان در یک حرکت ناگهانی جلو اومد، یک دستش رو زیر کمر ییبو و دیگری رو زیر زانوهاش قرار داد و به راحتی بلندش کرد‌.
ییبو شوکه بابت این حرکت دستاش رو دور گردن جان حلقه کرد و بدن لختش رو به همسرش چسبوند. هیچ کدوم هیچ لباسی به تن نداشتن:
_ خودم میتونم راه برم.
ییبو زمزمه کرد و جان جوابی نداد. وارد حمام شد و تن لاغر ییبو رو با احتیاط توی وان پر از آب گذاشت. ییبو با حس آب گرم، چشماش رو بست و لبخند رضایتمندی زد‌‌. سرش رو به لبه ی وان تکیه داد و دست و پاش رو رها کرد.
غرق آرامش بود که با شنیدن صدای آب، چشم باز کرد و به جانی که زیر دوش حمام ایستاده بود خیره شد‌. در سکوت بدن ورزیده اش رو میشست و بنظر میرسید با افکارش درگیر باشه.
ییبو با تک سرفه ای آروم صداش رو صاف کرد. باید یه توضیح کوتاه و قانع کننده تحویل جان میداد تا سوتفاهم ها از بین برن. لب های خشک شده اش رو با زبون تر کرد و بالاخره به حرف اومد:
_ دیشب... من نمیخواستم برم بار.
دست های جان با شنیدن جمله ی کوتاه ییبو از حرکت ایستادن و شست و شوی بدنش رو متوقف کردن. بدون اینکه سرش رو بالا بیاره یا چیزی بگه منتظر موند تا بیشتر بشنوه. ییبو خیره به سطح آب ادامه داد:
_ جان... هیچ نیازی نمیتونه من رو از تو دور کنه و کنار مرد دیگه ای قرار بده.
نگاهش رو بالا اورد و به کمر سفید و خیس جان خیره شد. با لحنی محکم تر و صدایی بلند تر ادامه داد. میخواست جان بفهمه که چقدر در مورد حرفاش جدیه.
_ من به کسی جز تو نیاز ندارم. من فقط و فقط تو رو میخوام و هیچ چیز رو به کنارت بودن ترجیح نمیدم.
نتونست نگاهش رو روی سرامیک های کف حمام نگه داره. سر بالا اورد و به صورت جدی ییبو خیره شد. چشم های زیبا و نگاه خیره اش نشون میدادن که چقدر صادقه.
_ من... هیچوقت بهت خیانت نمیکنم و هیچ چیز نمیتونه من رو وادار به این کار کنه... من... من عاشقتم. اخه چطور میتونم برای رفع نیاز جنسیم معشوقه ام رو ول کنم و برم سراغ یکی دیگه؟ فکر میکنی عشقم انقدر سطحی و کمرنگه؟
جان چیزی نداشت که در جواب بگه. باید چی میگفت؟ که شکاکه و توهم خیانت داره؟ که میترسه دوباره رها بشه؟ که نمیخواد ییبو رو از دست بده؟! اوه صبر کن.‌.. اون نمیخواست ییبو رو از دست بده؟ چنین خواسته ای از کجا اومده بود؟!
ییبو با دیدن سکوت جان ، لبخندی زد و دوباره به سطح آب خیره شد. صداش آروم تر و لحنش ملایم تر شد.
_ اینطور نیست شیائو جان. من قرار نیست به همین راحتی ها ولت کنم. بیشتر از چیزی که فکرشو میکنی دوست دارم و تو حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر عاشقتم... من... فقط در یک حالت تنهات میذارم جان... اونم وقتیه که بدونم... بودنم بهت آسیب میزنه... که خب... امیدوارم هیچوقت همچین روزی نرسه.
جان بی هیچ حرف و حرکتی، زیر دوش ایستاده و به پسرک توی وان خیره بود. حرف هاش حتی از ظاهرش هم زیباتر بودن. با هر کلمه ای که به زبون می اورد روح جان رو از تنش بیرون میکشید، به زخم های کهنه اش بوسه میزد و بعد اون رو به بدنش برمیگردوند.
حس شیرینی تو قلبش جمع شده بود و با هر تپش، توی رگ هاش به جریان در می اومد و تک تک سلول هاش رو پر میکرد از اون حس خوب.
نیاز داشت ییبو این اطمینان رو بهش بده و حالا ییبو بدون اینکه جان ازش بخواد، این کار رو کرده بود‌‌. دقیقا همون چیزهایی رو به زبون اورده بود که جان دوست داشت بشنوه.
چیز خاصی نگفته بود. فقط چند جمله بود که بیان کردنشون فقط چند دقیقه زمان برده بود. اما انگار هر چی بیشتر میگذشت، تاثیر حرف ها و رفتار های ییبو بیشتر میشد. حالا حتی یک جمله ی کوتاه و یک رفتار ساده اش هم جان رو دگرگون میکرد. هر حرکتش حسی رو به جان میداد که تا به حال تجربه نکرده بود. باید میترسید نه؟ باید از این احساسات جدید میترسید و دوری میکرد؟ یا... فقط می‌پذیرفتشون؟
سرش رو بالا برد و اجازه داد قطرات آب مستقیما با صورتش برخورد کنن. پلک هاش بسته و نفسش حبس شد‌. چند لحظه ای توی همون حالت موند و وقتی نفس کم اورد، از زیر دوش کنار رفت. نفس عمیقی کشید و صداش رو به گوش ییبو رسوند:
_ نیاز داشتم همچین جملاتی رو بشنوم... ممنون.
ییبو شوکه از این اعتراف و تشکر جان، سر بالا اورد و با چشم هایی درشت شده بهش خیره شد. خواست چیزی بگه اما ساکت موند و لبخند کوچیکی زد. این اعتراف جان یه پیشرفت بزرگ بود.
_ ولی... اگر نمیخواستی بری بار پس... میخواستی بری کجا؟
_ خب... میخواستم برم چیزی رو که سفارش دادم تحویل بگیرم.
جان رو به همسرش چرخید و با ابرو هایی بالا رفته پرسید:
_ چی سفارش دادی؟
ییبو من و منی کرد و جواب داد:
_ خب... امم... فعلا نمیتونم بهت بگم... متاسفم.
جان زود قانع شد‌. سری تکون داد و زمزمه کرد:
_ و چرا دروغ گفتی؟
زانوهاش رو بغل گرفت و همونطور که روی سطح آب، با نوک انگشت، اشکال فرضی میکشید با لبخندی محو جواب داد:
_ فقط میخواستم یکم اذیتت کنم... حرفات در مورد شریک جنسی و این چیزا... خیلی ناراحتم کرد. میخواستم تلافی کنم و... ببینم چه واکنشی نشون میدی.
سرش رو بالا اورد و این بار خیره به صورت جان ادامه داد:
_ به هر حال خوشحالم که همچین دروغی گفتم.
جان تکخندی زد و زمزمه کرد:
_ اوهوم... منم خوشحالم.
ییبو زمزمه اش رو شنید و لبخند زد. همونطور که شامپو بدنش رو توی آب وان خالی میکرد، افکارش رو به زبون اورد:
_ میدونی جان... همیشه فکر میکردم بعد از تجربه ی تجاوز، دیگه هیچوقت نمیتونم رابطه ی جنسی داشته باشم. فکر میکردم وسطش از ترس فرار میکنم یا حمله ی عصبی بهم دست میده و از حال میرم... اما دیشب... همه چیز با اون تجاوز فرق داشت. من از چیزی نترسیدم و احساس امنیت داشتم. میدونستم که تو بهم آسیب نمیزنی. میدونستم مراقبمی...
جان شگفت زده بابت چیزی که میشنید به ییبو خیره بود و چیزی نمیگفت. ییبو کف های ایجاد شده روی سطح آب رو لمس کرد و سینه سفیدش رو با اون ها پوشوند. بوی قهوه توی اتاقک حمام پیچیده بود.
_ من... تمام لحظاتش رو دوست داشتم و لذت بردم چون... اون تو بودی... و من دلم نمیخواد با کسی جز تو انجامش بدم... هیچکس.
جان برای بار چندم لبخند زد و اجازه داد ییبو این لبخند رو ببینه. اونم لذت برده بود. اونم لحظاتی که کنار هم تجربه کرده بودن رو دوست داشت. اما نمیتونست این رو به زبون بیاره. برای اون روز به اندازه کافی از احساساتش حرف زده بود.
دقایق بعد در سکوت گذشت و کسی حرفی نزد. جان زودتر کارش رو تموم کرد و وقتی مطمئن شد ییبو به کمک نیاز نداره، از حمام بیرون رفت. شلوار پارچه ایش رو به پا کرد و با بالا تنه ای برهنه مشغول آماده کردن صبحونه شد.
چند دقیقه ای گذشته بود که صدای فریاد ییبو رو شنید. حوله میخواست‌. خب این اولین بار بود که با هم از حمام اتاق جان استفاده میکردن و جان فراموش کرده بود برای ییبو حوله ببره.
پشت در حمام حاضر شد و حوله ای که توی دست داشت رو به ییبو داد. چند ثانیه بعد ییبو در حالی که حوله ی تن پوش رو به تن کرده بود از حمام بیرون اومد. جان اون رو روی تخت نشوند و زمزمه کرد:
_ بشین... میرم واست لباس بیارم.
ییبو ذوق زده بابت این توجه و مراقبت لبخندی زد و لب پایینش رو گزید. خیره به در اتاق منتظر موند و چند ثانیه بعد، جان برگشت. لباس های توی دستش رو روی تخت انداخت و لبه های حوله رو کنار زد. ییبو حرکتی نکرد و اجازه داد جان هر کاری میخواد انجام بده.
_ تو که دائما اینجایی. خب یه دفعه وسایلتم بیار تو همین اتاق دیگه
جان جلوی پای ییبو زانو زد و در حالی که لباس زیر سفید رو تن ییبو میکرد گفت. ییبو نمیدونست بخاطر لخت بودنش و برخورد دست های جان به تنش سرخ بشه یا از حرفی که شنیده بود تعجب کنه. جان واقعا داشت همچین پیشنهادی میداد؟ این یعنی اونجا، واقعا تبدیل به اتاق مشترکشون میشد.
_ واقعا؟!
ییبو با لحنی هیجان زده پرسید و جان جواب داد:
_ اوهوم، واقعا... امروز کاری توی شرکت نداری. بمون خونه و استراحت کن. وقتی خانم سو اومد ازش بخواه توی جا به جا کردن وسایلت کمک کنه. فکر کنم کمدم برای لباس هات جا داشته باشه.
همونطور که صحبت میکرد شلوارک مشکی ییبو رو بهش پوشوند. از جا بلند شد. حوله رو از تن ییبو در اورد و تیشرت زرد رو تنش کرد.
_ جای وسایل من رو تغییر ندید‌ا. باشه؟
ییبو با چشم هایی درخشان و صورتی خوشحال بهش خیره شد و سر تکون داد.
_ باشه.
_ خوبه.
حوله ی کوچیکی اورد و موهای خیس ییبو رو تا حدودی خشک کرد. بعد در حالی که از اتاق خارج میشد زمزمه کرد:
_ پاشو بیا... صبحونه حاضره.
ییبو از جا بلند شد. رو به روی آینه ایستاد و ظاهرش رو برانداز کرد. جان گشاد ترین تیشرت و کوتاه ترین شلوارکش رو انتخاب کرده بود. خنده ای کرد و به لکه های صورتی رنگی که روی گردن و ترقوه هاش بودن خیره شد. این لکه های دوست داشتنی روی سینه، شکم و حتی روی رون های سفیدش هم به چشم میخوردن. جان هر جایی که تونسته رو بوسیده و مکیده بود. ییبو مشکلی با این قضیه نداشت. دوسشون داشت و آرزو میکرد حالا حالا ها از بین نرن.

The Patients HeartTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang