پارت پنجاه و دوم

508 98 40
                                    


صدای موسیقی ملایمی که از گوشی پخش میشد توی خونه پیچیده بود‌. نور خورشید از لای پرده های سرمه ای رنگ وارد خونه میشد و فضا رو روشن میکرد. عطر ضعیف قهوه توی بینیش می‌پیچید و لبخند رو روی لبش می‌اورد. ییبو با احتیاط آب‌پاش نارنجی رو به گلدون نزدیک و خاک خشک شده‌ی گل رو از آب سیراب می‌کرد.

سراغ گلدون بعدی رفت و خاک خشک شده‌ی تک تک گل‌ها رو تر کرد. وقتی کارش به پایان رسید با آسودگی روی سرامیک های کف خونه نشست و ماگ قهوه اش رو توی دستش گرفت. جرعه ای نوشید و مجله ای که روی میز بود رو برداشت تا برای هزارمین بار تماشاش کنه. روی جلد محکمش عکس زیبایی از ییبو چاپ شده بود. کت و شلوار زرشکی به خوبی روی تنش نشسته بود و پارچه‌ی خوش‌دوخت لباس، هیکلش رو زیباتر نشون می‌داد. موهای آبی رنگش روی پیشونیش ریخته بودن و میکاپ محو صورتش ظاهرش رو آراسته‌تر کرده بود.

اسم برند شیائو جان بزرگ و پررنگ روی جلد و تمام صفحات مجله دیده می‌شد‌. نتیجه عکس‌برداری بهتر از چیزی که فکر می‌کردن شده بود. کالکشن پاییزه‌ی جان ترکونده بود و موفقیت بزرگی به دست آورده بود. همونطور که جان گفته بود ییبو کاملا مناسب این کار بود و طرفدار های مد و فشن از دیدن مدل جدید و تازه‌کار برند جان هیجان زده شده بودن. همین اول کاری کلی طرفدار پیدا کرده بود و فالوورهای صفحه‌ی اینستاگرام و ویبوش به طرز عجیبی زیاد شده بودن.

اوضاع خوب بود و چیزی برای نگرانی وجود نداشت. برند جان در وضعیت عالی قرار داشت و رابطه‌شون زیبا‌تر و شیرین‌تر از همیشه بود. به طور دقیق نود و هفت روز از ازدواجشون گذشته بود و همه چیز انقد آروم بود که ییبو رو به شک مینداخت.

مگه میشد همه چیز انقد قشنگ و رویایی باشه؟ مدام با خودش فکر می‌کرد شاید داره خواب می‌بینه. شاید دچار اسکیزوفرنی شده و تمام این‌ها توهماتش هستن. شایدم مرده و یه جایی وسط بهشته...

اما هر بار به این نتیجه می‌رسید که همه چیز واقعیه و خبری از توهم و رویا نیست.

جدا از این‌ ها چیزی که نمی ‌تونست درکش کنه احساسات جان بود‌. نمی‌دونست توی قلب و مغزش چی میگذره و چه حسی داره. رفتارش گرم و شیرین بود و نسبت به روز های اول خیلی تغییر کرده بود. اما ییبو نمیدونست باید این تغییر رو پای چی بذاره. یعنی جان دوسش داشت؟ یعنی تمام رفتارها و محبت هاش از سر علاقه بودن؟

نمیتونست باور کنه... گیج شده بود و آرزو میکرد جان دهن باز کنه و بگه چی توی فکر و قلبش میگذره.

آرزوی دیگه ای که داشت، از بین نرفتن این آرامش بود. میترسید چیزی که تجربه میکنن آرامش قبل طوفان باشه و با تمام وجودش دعا میکرد طوفان هرگز فرا نرسه.

ییبو خیره به صفحات مجله درگیر افکارش بود که شنیدن صدایی از سمت گوشیش، اون رو به خودش اورد. دست دراز کرد و گوشی رو برداشت. موزیک در حال پخش رو قطع کرد و پیامی که واسش اومده بود رو باز کرد. یه پیغام از طرف بانکی بود که توش حساب داشت‌‌. اپراتور تولدش رو تبریک گفته بود.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now