پارت بیست و پنجم

427 94 18
                                    

چند دقیقه ای میشد که گوشه ی اتاق نشسته و به گلدون سفید رنگ خیره شده بود.
با کمی گشتن توی اینترنت تونسته بود اسم گیاه رو پیدا کنه.
آگلونما
یه گیاه آپارتمانی که رشد کمی داره و اهل چینه. اون و آگلونما اهل یه کشور بودن. وجه اشتراک خوبی بود. میتونستن به واسطه ی این وجه اشتراک رابطه خوبی باهم داشته باشن. مگه نه؟
اره. درسته. میتونست از پسش بر بیاد. اونقدرام سخت نبود. باید توی این بازی برنده میشد. نمیخواست جان بهش بگه بی عرضه و فکر کنه اون لیاقت داشتن یه گلدون رو هم نداره. از طرف دیگه حرفای جان و قولی که داده بود به شدت وسوسه اش میکرد. هنوز نمیدونست بعد از یک ماه و به پایان رسیدن بازی قراره چه چیزی از جان بخواد.
خیلی چیزها بود که میخواست ولی فعلا نمیتونست با اطمینان در موردش حرف بزنه. شاید بعد از گذشت یک ماه موارد مورد علاقه اش تغییر میکردن و چیزایی که حالا میخواست، براش بی اهمیت میشدن.
در حال حاضر باید تمرکزش و روی نگه داری از اون موجود زنده میذاشت.
از جا بلند شد و گلدون نسبتا بزرگ و سنگین رو توی بغلش گرفت. چند قدم بلند برداشت و بعد از دور زدن تخت، کنار پنجره متوقف شد. روی پنجه هاش نشست و گلدون رو با احتیاط و حرکاتی آهسته کنار دیوار، روی زمین، جایی که نور بهش برسه گذاشت. باید زیر نور ملایم خورشید رشد میکرد، پس همینجا خوب بود.
بلند شد و خیره به گلدون، به سمت تخت عقب گرد کرد. با حس تشک تخت که به ساق پاش کشیده میشد، روی تشک نرم نشست. لبه های تیشرتش رو گرفت و با یه حرکت اون رو از تنش بیرون کشید.
شلوارش رو هم در اورد و بعد از پرت کردن لباس ها کنار کمد، روی زمین، برهنه روی تخت دراز کشید.
کشیده شدن ملافه های خنک به پوست داغش حس خوبی داشت. غلتی زد و خودش رو به طرف دیگه ی تخت دو نفره رسوند. دست دراز کرد و بعد از خاموش کردن آباژور کنار تخت، پتوی نازک رو روی خودش کشید.
در اتاق نیمه باز بود، پرده ها کشیده شده بودن، اتاق تاریک بود و پوستش پوششی به اسم لباس رو حس نمیکرد. همه چیز آماده بود تا ییب. یه خواب آروم و راحت رو تجربه کنه.
با مرور کردن برنامه ی فرداش و نوشتن لیست کارهایی که باید انجام میداد توی ذهنش، سرش رو گرم کرد تا کم کم چشم هاش گرم بشه و خوابش ببره.
از فردا دوباره باید سر کارش توی شرکت پدرش بر میگشت. حالا  که ازشون جدا شده بود میتونست شغلش رو تغییر بده. میتونست توی این شیش ماهی که کنار جانه و نیازی به خونوادش نداره، بره سراغ یه شغل دیگه. چیزی که دوسش داشته باشه. حتی کار کردن توی یه کتابخونه، به عنوان کتابدار هم بهتر و جذاب تر از نشستن پشت اون میز بزرگ، توی اتاق مدیریت اون شرکت بود.
میتونست کم کم یه پولی رو پس انداز کنه و یه جا سرمایه گذاری کنه که حتی اگر بعد از شیش ماه از جان جدا شد، مجبور نشه برای داشتن یه جای خواب و یه غذای گرم التماس خونوادش رو بکنه.
اما درکل، هنوز برنامه ای براش نداشت و وقت فکر کردن بهش رو هم نداشت. شاید بعدا یه فکرایی میکرد.
جدا از کارهای شرکت باید اتاقش رو هم مرتب میکرد. وقتی اونها سفر بودن وسایلش به اینجا منتقل شده بود و ییبو قبل از اینکه جان به خونه برگرده لباساش رو توی کمد و کشو ها چیده بود.
فقط کتاباش و خورده وسایل دیگه باقی مونده بودن که میتونست فردا بعد از برگشتن از شرکت مرتبشون کنه.
باید با آقای چوی صحبت میکرد تا کمی برنامه کاریشون رو تغییر بدن. دلش میخواست کارش توی شرکت زودتر تموم بشه و قبل از جان به خونه برگرده. نمیخواست تا دیروقت توی شرکت بمونه. دوست داشت وقتی جان برمیگرده خونه باشه، شامشون رو آماده کنه و وقتی جان رسید به استقبالش بره و در رو براش باز کنه.
اره. باید با آقای چوی صحبت میکرد...
توی همین فکر ها بود که پلکاش سنگین شدن و با قدم هایی آهسته وارد دنیای خیالی خواب و رویا شد.
*****

The Patients HeartWhere stories live. Discover now