پارت اول

1.4K 166 32
                                    


اون روز هم یه روزی بود مثل باقی روزها. از خواب بیدار شد، دوش گرفت، یه دست کت شلوار رسمی پوشید، صبحونه خورد، سوار ماشین شد و راننده اون رو به سمت شرکت برد.

اون وارد 28 سالگیش شده و پدرش به این نتیجه رسیده بود که بهتره هر چه سریعتر مدیریت شعبه سئول شرکتش رو به تک پسر نازنینش بسپره، و خب اون هیچوقت از ییبو نپرسید ک آیا علاقه ای به مدیریت اون شرکت داره یا نه؟

ییبو هم هیچوقت به علایقش فکر نکرد. چرا؟ چون اون میدونست که نظرش هیچ اهمیتی نداره و اول و آخر باید مدیریت اون شرکت رو به دست بگیره و انتخاب دیگه ای نداره. پس بدون مخالفت و اعتراض هر روز به شرکت پدرش میرفت تا با محیط اونجا و وظایفش آشنا بشه.

بعد از حدود نیم ساعت ماشین جلوی در شرکت متوقف شد.

راننده پیاده شد و در ماشین رو برای ییبو باز کرد و ییبو باز هم به این فکر کرد که وقتی خودش دست داره و میتونه در ماشین رو باز کنه چرا باید یه نفر دیگ این کار رو واسش انجام بده؟

از بنز مشکی پدرش خارج شد و با قدم هایی محکم وارد ساختمون شرکت شد.

از سالن شیک شرکت که تماما از رنگ های طوسی، سفید و مشکی پوشیده شده بود گذشت. کارمند ها به محض رو به رو شدن باهاش سلام و تعظیمی کامل میکردن و ییبو گاهی با تکون دادن سرش یا به کار انداختن زبونش جوابشونو میداد.

وارد آسانسور شد و دکمه طبقه سوم رو فشرد و بعد از لحظاتی با توقف آسانسور از اون خارج شد و به سمت دفترش، یا همون دفتر سابق پدرش، راه افتاد.

_ روز بخیر قربان.

این صدای منشیش خانم لی بود که حدودا سی و خورده ای سال سن داشت.

_ روز شما هم بخیر.

در چوبی دفترش که روش طرح های پیچده ای حک شده بود رو باز کرد، داخل اتاق شد و به محیط خشک و سردش چشم دوخت. اینجا هم از رنگ های سفید، مشکی و طوسی پوشیده شده بود که اصلا با روحیه ییبو سازگار نبود.

سمت میز چوبی مشکی رنگی که سمت چپ اتاق بود قدم برداشت. از این رنگ های خشک و رسمی متنفر بود. دیوار پشتی میز سراسر از شیشه ساخته شده بود و میشد از پشت شیشه ها نمای تکراری شهر سئول رو دید. از اون پنجره ها و ارتفاع نسبتا زیادی که از سطح زمین داشتن متنفر بود و تمام مدت سعی میکرد بیشترین فاصله رو ازشون داشته باشه. پشت میز نشست و کیف چرمش رو کناری گذاشت. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق به صدا در اومد.

میدونست آقای چوی پشت دره. همیشه چند دقیقه بعد از ورودش به شرکت سر و کله اش پیدا میشد.

_ بفرمایید.

با اجازه ی ییبو آقای چوی وارد شد . مرد حدودا ۴۸ ، 49 ساله ای که چیز های زیادی در مورد اقتصاد و مدیریت و این چیز ها میدونست. آقای چوی قرار بود در نبود پدر ییبو تو کارای شرکت کمکش کنه و راه و رسم همه چیز رو بهش آموزش بده.

The Patients HeartOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz