پارت بیست و هفتم

397 94 13
                                    


بدون جدا کردن نگاه کنجکاوش از بوم های سفید و قلمو های بلند و باریک، پاهاش رو به حرکت در اورد و به سمت گوشه اتاق قدم برداشت.

تو یک قدمی وسایل ایستاد و روی پنجه هاش نشست. در حالی که مردد دستش رو جلو برده و کاور پلاستیکی بوم رو لمس میکرد، سوال کرد:

_ اینا مال توان؟

جان نگاهش رو برای لحظه ای از پرونده ها گرفت و سمت ییبو که جایی پشت سرش، روی زمین نشسته بود برگشت. اون پسر مثل یه بچه گربه فضول به اطراف سرک میکشید و در مورد همه چیز کنجکاوی میکرد. اهی کشید و بی حوصله جوابش رو داد و سر کارش برگشت. باید زودتر بررسی پرونده ها رو تموم میکرد، خسته بود و به استراحت نیاز داشت.

_ آره. مال منن.

ییبو شگفت زده با چشمایی درشت شده سر برگردوند، به جثه ی نشسته ی جان پشت میز خیره شد و با لحنی مشتاق سوالش رو پرسید:

_ تو...بلدی باهاشون کار کنی؟... منظورم نقاشی کشیدنه...

در حالی که حواسش پرت کاغذ های جلوش بود، جواب داد:

_ اگه بلد نبودم که واس خریدنشون پول خرج نمیکردم...

ییبو ذوق زده از جا پرید و سمت میز چوبی که مردی جذاب رو پشت خودش جا داده بود خیز برداشت. چرا تا به حال چیزی در مورد نقاشی کشیدن جان نشنیده بود؟

_ واقعا؟؟ تو نقاشی میکشی؟

_ اره.

_ عووو...خیلی شوکه شدم. فکر نمیکردم بلد باشی... یعنی حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد که تو اهل چنین کارایی باشی.

جان حرصی شده، نگاهش رو از پرونده ی زیر دستش گرفت و به پسری که روبه روش ایستاده بود خیره شد.

چرا چنین فکری در موردش کرده بود؟ مگه جان چش بود که نمیتونست نقاشی بکشه؟

_چرا شوکه شدی؟... لازمه یادآوری کنم که من یه برند پوشاک دارم و خودم هم یکی از طراح های اون برند هستم. پس طبیعیه که نقاشی کشیدن بلد باشم.

در آخر چشم غره ای نثار ییبو کرد و نگاهش رو به کاغذ ها برگردوند. تصمیم داشت سر کارش برگرده که صدای ضعیف و لحن آروم ییبو باعث شد لحظه ای متوقف بشه و نگاهش روی یکی از کلمه ها ثابت بمونه.

_ ولی من... حتی نمیدونستم تو طراحی لباس انجام میدی...

فقط یه سوال توی ذهن جان شکل گرفت و اون این بود:"اون چطور بدون اینکه چیز زیادی از زندگیم بدونه عاشقم شده؟" و مشخصه که جوابی برای این سوال پیدا نکرد!

متقابلا با صدایی ضعیف جواب داد:

_خیلی چیزها در مورد من هست که تو نمیدونی...

The Patients HeartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt