پارت بیست و ششم

408 92 9
                                    


_تو...حالت خوبه؟

ییبو با شنیدن صدای جان و سوالش که با لحن آرومی بیان میشد، توی جاش جا به جا شد، نگاهش رو به نقطه ی دیگه ای دوخت و با صدایی آروم جواب داد:

_ اوهوم... فقط... یه کابوس بود.

گوشه پتو رو با مشت کوچیکش مچاله کرد و با دست دیگه اشکایی که با قطرات آب خنک مخلوط شده بودن رو پاک کرد. تنفس و تپش های قلبش هنوز به حالت عادی برنگشته بودن هنوز هم بدنش لرز ضعیفی داشت که سعی میکرد پنهانش کنه.

برای چند لحظه چشماش رو بست و از راه بینی نفس هایی عمیق کشید تا بلکه بتونه خودش رو آروم کنه. هنوز دم عمیقش رو بیرون نداده بود که به یاد بدن لختش افتاد. شوکه شده پلکاش رو با سرعت از هم فاصله داد و نگاهش رو به بالا تنه اش که از پتو بیرون مونده بود داد.

درسته... لخت بود و حالا بدن سفید و لاغرش که هیچ اعتماد به نفسی در موردش نداشت، در معرض دید جان قرار گرفته بود.

خجالت زده دو طرف پتو رو گرفت و اون رو تا روی سینه اش بالا اورد و سعی کرد خودش رو بپوشونه.

از این به بعد قرار بود جان با جمله هایی مثل بدنت شبیه بدن دختراس یا بدن هیچ پسری انقدر شکننده نیست مسخره اش کنه؟

لعنت... لعنت به کابوس هاش و لعنت به بدنش.

خسته و درمونده نفسش رو آه مانند بیرون داد و بدون اینکه نگاهش رو از نقطه ی نامعلومی روی پتو بگیره با لحن مظلومی سوال کرد:

_ خوابت رو بهم زدم. نه؟

جان نگاه خیره اش رو از دست هایی که در تلاش بودن بدن صاحبشون رو بپوشونن گرفت و به دیوار رو به روش داد و در حالی که با لیوان خالی توی دستاش ور میرفت جواب داد:

_ اوهوم. تازه خوابم برده بود که صداتو شنیدم.

ییبو با شرمندگی، از پایین نیم نگاهی به نیمرخ جان انداخت. چشماش سرخ شده بودن و خستگی از صورتش میبارید. سرش رو بیشتر پایین انداخت و زمزمه کرد:

_ معذرت میخوام... نذاشتم راحت استراحت کنی.

_ عذر خواهیت خواب آروم من رو برنمیگردونه. خیلی طول میکشه تا دوباره خوابم ببره و احتمالا فردا با خستگی و خواب آلودگی به شرکت میرم.

لیوان توی دستش رو روی میز کنار تخت برگردوند و نگاهش رو به سر پایین افتاده ییبو داد. موهای مشکی براقش، بهم ریخته و نا مرتب روی صورتش ریخته و چشماش رو قایم کرده بودن.

_ کابوسی که میدیدی... در مورد چی بود؟

ییبو شوکه از این سوال ناگهانی سرش رو بالا اورد و به چشمای جان که توی تاریکی اتاق، سیاه تر از همیشه بنظر میرسیدن، چشم دوخت.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now