پارت هشتاد و دوم (END)

787 90 59
                                    


نور خورشید، پشت پلک های بسته اش رو لمس میکرد و با نوازش هایی آروم، سعی در بیدار کردنش داشت. خورشید زمستون، اتاق رو به خوبی روشن میکرد، اما توان گرم کردنش رو نداشت. نسیم سرد، از بین پنجره ی نیمه باز سالن، وارد خونه میشد، به اتاق می اومد و سرما رو به پوست برهنه ی جان منتقل میکرد.

بالاخره نور خورشید و سرمای هوا، کار خودش رو کرد و جان رو از عالم خواب بیرون کشید. هوشیاری کم کم به بدن غرق خواب مرد برگشت و پلک های سنگینش، به آرومی از هم فاصله گرفتن.

چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به دور و ورش انداخت. خبری از ییبو نبود و جاند، توی اتاقشون تنها بود. پتو از روی بدنش کنار رفته و بالا تنه ی برهنه اش ناراضی بود از سرمای هوا.

دست دراز کرد و پتو رو روی خودش کشید. زیر حجم گرم و نرمش فرو رفت و با خودش فکر کرد، شاید بد نباشه یکم دیگه بخوابه. چشم های نیمه بازش، داشتن تسلیم خواب میشدن که صدای دلنشین ییبو گوش هاش رو پر کرد‌.

_ جان... بیدار شو دیگههه.

لحن حرصی ییبو لبخند روی لبش اورد. بیخیال خواب شد، پتو رو کنار زد و روی تخت نشست. تیشرتش رو از روی میز کنار تخت برداشت و حین پوشیدنش، با قدم هایی آروم، رفت تا دست و صورتش رو بشوره.

کمی بعد، با ظاهری مرتب تر، از اتاق بیرون زد. پنجره ی نیمه باز سالن رو بست و به سمت آشپزخونه رفت. آشپزخونه ای که پسرک لاغری رو توی خودش جا داده بود. ییبو، مقابل اجاق گاز ایستاده و مشغول آماده کردن صبحانه بود. موهای لخت سیاهش، روی پیشونیش پخش و پلا بودن و زیر لب آوازی رو زمزمه میکرد. هودی نارنجی گشادی که به تن داشت، باعث میشد جذاب تر از همیشه به نظر برسه و جان، واسه بغل کردنش مشتاق بود. با قدم هایی آهسته وارد آشپزخونه شد. به سمت ییبو رفت و از پشت، تنش رو توی بغلش کشید.

پسرک که انگار توی فکر بود و توی عالم دیگه ای سیر میکرد، با حرکت جان، ترسیده هینی کشید و مرد بلندتر رو به خنده انداخت.

_ ترسوندیم!

به لحن حرصی ییبو خندید و بوسه ای روی گونه ی نرمش گذاشت.

_ ببخشید.

ییبو خواست از آغوشش بیرون بیاد اما جان، گره دست هاش رو دور تن پسر محکم تر کرد، سرش رو روی شونه اش گذاشت و به ییبو اجازه نداد ازش دور بشه.

_ ولم کن جان... الان قهوه سر میره.

ییبو در حالی که به حرکت بچگانه جان میخندید، گفت و با اشاره دست، قهوه جوش روی گاز رو نشون داد. جان با دیدن قهوه ای که میجوشید، همسرش رو رها کرد و ییبو، بالافاصله قهوه جوش رو از روی حرارت برداشت و از سر رفتن نوشیدنی خوش عطر و بو جلوگیری کرد.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now