دستاش رو زیر میز توی هم گره زد و انگشتاش رو بهم فشرد. سعی کرد جلوی حرکت عصبی پاش رو بگیره، روی زمین ضرب گرفته بود و کنترلی روش نداشت. انگار انرژی منفی جای اکسیژن رو گرفته بود و هوایی برای نفس کشیدن نبود. عقربههای ساعت باید میجنبیدن و سریعتر حرکت میکردن. امشب باید زودتر میگذشت و به پایان میرسید.
_ چرا چیزی نمیخوری ییبو؟ مشکلی هست؟
با شنیدن صدای پدرش همه چیز براش سختتر و طاقت فرساتر شد. این صوت اصلا دوست داشتنی نبود. چطور میتونست مقابل این زن و مرد بشینه و با اشتها و میل غذاش رو بخوره؟
_ فقط میل ندارم.
جان نگاهش رو از چهرهی دوست نداشتنی پدر ییبو گرفت و به بشقاب همسرش خیره شد. غذاش دست نخورده توی بشقاب مونده بود. دست زیر میز برد و زانوی ییبو رو لمس کرد.
با احساس نوازش نرم دست جان، حرکت عصبی پاش، بیاراده متوقف شد و کمی آروم گرفت. سر بالا اورد و نگاهش رو به چشمهای جان داد. امیدوار بود آرامش و خونسردی جان تا پایان این دورهمی مضحکانه باقی بمونه. لحظه شماری میکرد برای به پایان رسیدن شب و رفتن والدینش.
آخر هفته شوم رسیده بود و دقیقا چهل و پنج دقیقه از اومدن پدر و مادرش به خونشون گذشته بود. سر میز شام نشسته بودن، مقابل هم و حتی تلاشی برای زدن لبخندهای مصنوعی نمیکردن. پدر ییبو هر از گاهی با گفتن جملات آزاردهنده و بیمعنی سکوت رو میشکست، مثل الان:
_ غذا خیلی خوش طعم شده. دستپخت خودته ییبو؟ برای جان تبدیل به یه زن خونهدار خوب شدی!
هدفش از گفتن این مزخرفات چی بود؟ رنجوندن تک پسرش؟ یا بازی با اعصاب جان؟ ییبو پلکهاش رو بهم فشرد و خواست جواب بده که جان به حرف اومد و فرصت پاسخ دادن رو ازش گرفت.
_ ییبو این غذاها رو آماده نکرده، اونقدر سرگرم شغلش هست که وقتی برای این کار نداره. در ضمن... فکر نمیکنم چیزی مثل "پختن غذا" اون رو تبدیل به یه زن کنه. همونطور که خانم وانگ یه زن هستن، اما احتمالا تا به حال پای اجاق غذا نایستادن.
مادر ییبو پشت چشمی نازک کرد و با دستمال گوشهی لبش رو از سس پاستا، پاک کرد.
_ معمولا خدمتکارها چنین کارهایی رو انجام میدن، لازم نیست خودم رو به زحمت بندازم.
ییبو سر تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:
_ درسته. همونطور که لازم نیست زحمت مادری کردن رو به خودت بدی!
متاسفانه یا خوشبختانه زمزمهاش اونقدری بلند بود که به گوش مادرش برسه! ییبو لیوان پایه بلند نوشنیدنیش رو بین انگشتهاش گرفت و جرعهای از مایع خنک داخلش نوشید. حفظ کردن آرامشش دشوار میشد.
ČTEŠ
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...