پارت بیست و یکم

393 97 9
                                    


_آماده ای؟
آماده؟...خیلی شبیه افرادی نبود که برای انجام کاری آماده ان.
تپش های قلبش اونقدر تند و سریع بودن که احساس میکرد اگر بخواد حرفی بزنه و دهنش رو باز کنه قلبش میپره بیرون. میتونست عرق سردی که روی ستون فقراتش نشسته بود رو حس کنه. دستاش میلرزیدن، اونقدر که نمیتونست دکمه ی کتش رو ببنده.
چان خنده ی کوتاهی کرد و جلو اومد. رو به روش ایساد و یقه های کتش رو مرتب کرد، کت شلوار مشکی رنگ به زیبایی روی بدن ظریف ییبو نشسته بود.کراوات همرنگ کت شلوارش رو محکم کرد و در آخر دکمه های کت رو بست.
_اینم از این ... بریم؟
چند دقیقه ای میشد که چان اومده بود تا ببینه ییبو آماده شده یا نه.
اگر قرار بود فقط ظاهرش رو در نظر بگیرن...آره، آماده بود
اما باطنش...نه، اصلا آماده نبود.
استرس و اظطراب تمام وجودش رو در بر گرفته بود و مغزش رو از کار انداخته بود. حتی برای لحظه ای به این فکر افتاد که کاش پیشنهاد جان رو قبول نمیکرد. اما نه، نباید مردد و پشیمون میشد. اینجا تازه اول راه بود. تازه همه چیز داشت شروع میشد. اگر همین اول راه کم میورد دیگه هیچوقت نمیتونست حتی تلاشی برای بدست اوردن قلب جان بکنه.
باید ترس احمقانه اش رو کنار می‌ ذاشت و با اعتماد به نفس و شجاعت توی محراب کلیسا می ایستاد. باید از همین اول به جان نشون میداد که چقدر مصممه و به همین راحتی ها کنار نمیکشه.
پس چشماش رو بست و بعد از چند نفس عمیقی که کشید اون هارو باز کرد. با تک سرفه ی کوتاهی صدای گرفته اش رو صاف کرد و به حرف اومد.
_تو برو پیش بقیه چان، منم الان میام
چانیول سری تکون داد و بعد از زدن لبخند اطمینان بخشی با لحن ملایمی زمزمه کرد:
_نگران نباش. همه چیز خوب پیش میره.
و بعد از اتاق خارج شد.
چانیول چجور آدمی بود؟...
از اون آدما که توی هر شرایطی میدونن تو به شنیدن چه جمله ای نیاز داری و دقیقا همون جمله رو به زبون میارن. از اونا که حواسشون به همه هست و به اطرافیانشون اهمیت میدن.
یه چیزی... یه چیزی درست برعکس جان.
جان دقیقا همون حرفی رو میزد که نمیخواستی بشنوی یا توقع شنیدنشو نداشتی و به تنها کسی که اهمیت میداد، خودش بود.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و سمت آینه ی توی اتاق رفت.
اشکالی نداشت. اصلا اینطوری بهتر بود. فقط خودش براش مهم بود؟ درسته. اما ییبو کاری میکرد که فقط به اون اهمیت بده، فقط به ییبو ...
به انعکاس تصویرش توی آینه خیره شد و با نگاهی دقیق ظاهرش رو بررسی کرد. همه چیز خوب بود.
لباساش مرتب و زیبا بودن. کفش های چرم مشکیش تمیز و براق بودن. موهای لختش به کمک لوازم آرایشی به سمت بالا  حالت داده و ظاهرش رو جذاب تر از همیشه میکرد.
زخم کنار لبش و کبودی زیر چشمش تقریبا از بین رفته بود و چیزی ازشون معلوم نبود. ساعت مچی نقره ای که به دور مچ استخونیش بسته شده بود با گوشواره های نقره ایش ست بود و ظاهرش رو درخشان تر کرده بود.
خوب بود. همه چیز خوب بود.
دیگه باید میرفت. زمانی باقی نمونده بود.
سمت در اتاق قدم برداشت، با رسیدن به در چوبی دستش رو به دستیگره طلایی رنگ رسوند و توی مشتش فشارش داد لبای خشک شده اش رو زبون زد و زمزمه کرد.
_هوووف...آروم باش ییبو...آروم باش.
دمی عمیق از هوای اطرافش گرفت و بعد از چند ثانیه، هوای حبس شده توی ریه هاش رو از راه بینی بیرون داد.
_خوبه...آره همه چیز خوبه و من آرومم.
بعد از به زبون اوردن آخرین کلمه دستگیره رو حرکت داد و در رو باز کرد. قدم به بیرون اتاق گذاشت و با دیدن پدرش در انتهای راهرو به قدماش سرعت بخشید.
_چه عجب‌. عروس خانم بالاخره تشریف اورد!
اولین جمله ای که پدرش به زبون اورد.
یه شوخی پدرانه بود؟
نه. چون نه با لحن شوخی گفته شده بود و نه خنده دار بود اون فقط یه جمله تحقیر آمیز بود که گفته شده بود تا حال ییبو رو بد کنه و باعث شه بیشتر از چند لحظه قبل، از پدرش متنفر شه.
جوابی نداد و سعی کرد بدون هیچ واکنشی از کنار اون جمله بگذره.
_ من آماده ام بریم.
مرد میانسال سر تکون داد و دست ییبو رو توی دستش گرفت و ییبو به این فکر کرد که آخرین بار کِی دست پدرش رو گرفت؟ اصلا تا بحال چنین چیزی رو تجربه کرده بود؟ نمیدونست.
به هر حال اونقدر هم این مساله مساله ی مهمی نبود که بخواد تو مراسم ازدواجش بهش فکر کنه. پس هماهنگ با قدمای پدرش، قدم برداشت و از راهرو خارج شد.
با رسیدن به خروجی راهرو، ایستادن و منتظر موندن تا همزمان با خروج جان وارد سالن بشن.
ییبو میتونست مهمونایی که روی صندلی هاشون نشسته و منتظر ورود اونها بودن رو ببینه. بیشتر کسایی که دعوت کرده بودن توی مراسم شرکت کرده بودن و فقط بعضی از اون ها با اوردن دلایلی مثل نداشتن وقت یا پیدا نکردن بلیط هواپیما دعوتشون رو رد کرده بودن.
کی میدونست؟
شاید دلیل اصلی حضور نداشتنشون توی این مراسم، این بود که دوست نداشتن ازدواج دو تا هم جنس رو ببینن و اینا همش بهونه بود. در هرصورت اونقدرام حضورشون مهم نبود.
نگاهش رو از مادرش که گوشه ای نشسته و با بادبزن خودش رو باد میزد گرفت و به دوستاش خیره شد.
شاید دوستاشون خیلی از این ازدواج راضی نبودن و از احساسات بینشون مطمئن نبودن اما با اینحال هیجان زده بودن و برای شروع مراسم اشتیاق داشتن. اشتیاقی که از لبخنداشون و پچ پچ های در ‌گوشیشون مشخص بود.
لبخند محوی که با دیدن ذوق و شوق دوستاش روی لباش شکل گرفته بود، با سقلمه ای که پدرش بهش زد از بین رفت.
سر برگردوند و با دنبال کردن نگاه پدرش، تونست جانی رو ببینه که کنار پدرش در سمت دیگه ی سالن، درست روبروی اونها ایستاده بود.
وقتش رسیده بود. باید هردوشون همراه پدرشون توی مسیر مشخص شده قدم برمیداشتن تا بهم برسن و مقابل هم قرار بگیرن‌.
جان و آقای شیائو اولین قدم رو برداشتن و با حرکت اونها ییبو و پدرش هم حرکت کردن.
حضار توی سالن با دیدنشون سکوت کرده، از جا بلند شده و با نگاهشون قدم های اونهارو دنبال میکردن. صدای پیانویی که گوشه کلیسا قرار داشت تنها صدایی بود که به گوش میرسید موسیقی زیبای مراسم ازدواج که توسط مرد نوازنده به زیباترین شکل ممکن نواخته میشد.
اما تنها صدایی که به گوش ییبو میرسید صدای پیانو نبود اون فقط صدای تپش های قلبش رو میشنید که با برداشتن هر قدم سریع تر و محکم تر میشدن.
این تنها صدایی بود که میشنید و تنها چیزی که میدید، پسر قدبلندی بود که با چشمای سیاه و نگاه نافذش به اون خیره شده بود و به سمتش میومد.
ییبو درست حدس زده بود. کت شلوارهاشون دقیقا شبیه بهم بود، اما انگار توی تن جان جور دیگه ای دیده میشد. پارچه ی لباس هاشون، مدلش، خیاطش، همه چیزش یکی بود پس چرا تو تن جان زیباتر دیده میشد؟
از نظر همه اینطور بود؟ یا این فقط چشمای عاشق ییبو بود که اون لباس رو توی تن ورزیده جان درخشان و فوق العاده میدید؟
درسته. فقط ییبو بود...
فقط ییبو بود که جان رو اونقدر زیبا میدید. فقط از نظر ییبو موهای به رنگ شب جان از همیشه خوش حالت تر بودن. فقط ییبو بود که حس میکرد پوست سفید جان از همیشه سفیدتره و زیر نور چراغ های کلیسا میدرخشه. فقط ییبو بود که با خودش فکر میکرد، اون ساعت مچی نقره ای رنگ قطعا برای دست های استخونی جان ساخته شده و فقط تو دست جان انقدر زیبا دیده میشه.
فقط ییبو بود که اون رو شبیه به یک مجسمه بی نقص و پرستیدنی میدید. فقط ییبو بود که نمیتونست نگاهش رو از جان بگیره.
فقط ییبو...
حتی زمانی که روبروی هم قرار گرفتن و دستش توی دست زیبا و گرم جان قرار گرفت هم به خودش نیومد.
میتونست حدس بزنه که پدر جان داره حرفی میزنه و احتمالا براشون آرزوی خوشبختی میکنه، اما نمیتونست حرفاش رو بشنوه. تمام حواس پنجگانه اش تبدیل به حس لامسه شده بودن تا بتونه بهتر و عمیق تر گرمای دست جان رو حس کنه.
جان قصد آروم کردن ییبو رو نداشت، اما بدون اینکه بخواد و بدون اینکه خبر داشته باشه، گرمای دستش آرامش رو به وجود ییبو تزریق میکرد و نگرانی هاش رو از بین میبرد.
در اون لحظه ییبو دیگه هیچ ترسی از آینده نداشت و به هیچ چیز فکر نمیکرد جز مردی که کنارش ایستاده بود و شونه به شونه اش قدم برمیداشت.
این تنها چیزی بود که ییبو میدید، میشنید و حس میکرد.
اون دو دست در دست هم از بین صندلی های چوبی که توسط مهمون ها پر شده بودن گذشتن و درست چند لحظه بعد توی محراب کلیسا، مقابل پیرمرد روحانی ایستاده بودن.
پیرمرد زبون باز کرد و سخنرانیش رو آغاز کرد. اما باز هم ییبو چیزی نشنید.
این بار تمام حواسش به حس بویایی تبدیل شده بودن تا بتونه عطر جان رو با تمام وجود حس کنه. اون عطر واقعا اونقدر خوشبو بود یا ترکیب شدنش با عطر بدن جان باعث شده بود همچین شاهکاری ساخته بشه؟
با تغییر موقعیتشون و قرار گرفتن جان ، رو به روش بالاخره به خودش اومد و به یاد اورد کجاست.
جان دست آزادش رو جلو اورد و دست دیگه ی ییبو رو هم توی دستش گرفت.
صدای پدر روحانی رو شنید که به زبون انگلیسی میگفت:
_شیائو جان بعد از من تکرار کن.
جان سری تکون داد و ثانیه ای بعد ییبو بین امواج صوتی صدای بم و مردونه اش غرق شده بود.
_من شیائو جان، تو را به عنوان همسر قانونی خود برمیگزینم تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم. در هنگام بهترین ها و بدترین ها، در هنگام تنگدستی و ثروت، در هنگام بیماری و سلامتی، به تو عشق میورزم و تو را ستایش میکنم.از امروز تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند.

The Patients HeartDove le storie prendono vita. Scoprilo ora