پارت هشتم و نهم

447 104 6
                                    


با وجود جسم بی هوش ییبو بین دست هاش، به سختی تونست رمز در رو وارد کنه. زنگ در رو به صدا در نیاورد چون نمیخواست دوست پسرش از خواب بپره. ولی با ورودش به خونه، اولین چیزی که دید، یه جفت چشم نگران بود که بهش خیره شده بودن.

_ بکهیونا... تو چرا هنوز بیداری؟ مگه نگفتم بخواب؟

این رو آهسته زمزمه کرد تا یه وقت اون پسر مست رو بیدار نکنه و بکهیون هم مثل چان، زمزمه وار جواب داد:

_ خوابم نبرد... چه اتفاقی واسش افتاده؟

_ صبر کن... الان میام.

این رو گفت و سمت اتاق مهمان خونشون قدم برداشت. در اتاق رو با پاش باز کرد و تن سبک ییبو رو روی تخت تک نفره ی اتاق خوابوند. کتش رو با احتیاط در اورد و کمربندش رو باز کرد تا راحت بخوابه. بعد از به پایان رسیدن کارش، از اتاق بیرون اومد و در رو پشت سرش بست.

_ خیلی خب... بگو ببینم چیشده؟

دست ظریف بکهیون رو گرفت و همونطور که اون رو سمت اتاق خواب خودشون میکشید، خلاصه ی واضح و دقیقی از اتفاقات رو به زبون اورد:

_ خب... من نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده، فقط میدونم که اون اتفاق زیادی ناراحتش کرده و... بک... اون اصلا حالش خوب نبود... اصلا...

وارد اتاق شدن و چان بعد از عوض کردن لباس هاش، کنار بک روی تخت خواب دو نفره شون نشست. کلافه، دستی بین موهاش کشید و ادامه داد:

_ اون... اون مست کرده بود بک... میفهمی؟ ییبو مست کرده بود... من تقریبا هشت سالی هست که با اون دوستم و تو این هشت سال، خیلی خیلی کم پیش اومده بود که اون مست کنه... اون از الکل بدش میاد و وقتی مهمونی یا مراسمی بود، نهایتا دو شات مینوشید... ولی امشب اون... انقدر مست کرده بود که داشت هذیون میگفت و حتی... نمیتونست رو دو تا پاش بایسته.

بکهیون به صورت خسته و نگران چان خیره شد. از چیز هایی که چانیول میگفت، میتونست بفهمه که قضیه، یه نوشیدن و خوش گذرونی ساده نیست و یه اتفاق دردناک و ناراحت کننده برای دوستشون افتاده.

_ یعنی چی باعث این حالش شده؟ تو چیزی نمیدونی؟

_ خب... وقتی رسیدم اونجا، یه سری حرف های عجیب غریب میزد... میگفت... میگفت که هیچکس دوستش نداره و... نمیدونم انگار عشقش بهش گفته بود که ازش بدش میاد یا یه همچین چیزی... ولی تا جایی که من میدونم ییبو عاشق کسی نیست. آه واقعا نمیدونم...

پتو رو کنار زد و بعد از دراز کشیدن روی خوش خواب، بکهیون رو توی بغلش گرفت.

_ بیخیال. بیا دیگه بهش فکر نکنیم و فقط بخوابیم... فردا حتما راجع به این اتفاقات با بو حرف میزنم.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now