بعد از آغوش گرم توی پارک، کنار نیمکت سفید و درخت بلند، هر دو بدون حرفی سوار ماشین جان شده و بدون توجه به بطری های نوشیدنی که روی نیمکت سفید رها شده بودن به سمت خونه حرکت کردن. و تا زمانی که در خونه مشترکشون توسط جان باز شد و وارد محیط آروم و ساکتش شدن، کسی حرفی نزد و سکوت بینشون رو از بین نبرد.
هیچ کس در مورد گذشته دردناک ییبو یا آغوش ناگهانی جان نه حرفی زد و نه چیزی پرسید. فقط از کنارش گذشتن. انگار که اتفاق خاصی نیفتاده باشه. ییبو خوشحال بود که جان بعد از شنیدن حرف هاش واکنش بدی نشون نداده و تا به اون لحظه تمسخر و توهینی در کار نیست و جان خوشحال بود که ییبو در مورد آغوشی که بهش داده بود چیزی نمیگه و حرکت عجیب و غیر منتظره اش رو به روش نمیاره.
حتی نمیدونست چجوری جواب سوالات ذهن بهم ریخته خودش رو بده و اگر ییبو هم سوالی میپرسید قطعا اوضاع سخت میشد. جان خودشم خوب میدونست بخاطر غم انگیز بودن ماجرای ییبو یا از روی ترحم و دلسوزی بغلش نکرده.
اون لحظه اون حرکت رو انجام داد چون حس میکرد اگر اون پسر گریون رو در آغوش نگیره قلبش از شدت درد از کار میفته. دیگه اینکه چرا اصلا قلبش به اون روز افتاد یا چرا اون احساس بهش دست داد رو نمیدونست و دلش هم نمیخواست که بدونه. فقط میخواست از کنارش بگذره و فراموش کنه که اون روز چه اتفاقی افتاده، چه چیز هایی شنیده و چه احساساتی داشته..
فقط باید از کنارش میگذشت.
_ امم... جان میشه...برای شام غذا ها رو گرم کنی؟؟
صدای ییبو که بخاطر گریه گرفته و خش دار شده بود توی خونه ی ساکت پیچید و سکوت طولانی رو بالاخره شکست.
جان نگاهش رو از پنجره های بزرگ خونه گرفت و بعد از انداختن نیم نگاهی به صورت خسته ییبو جواب داد:
_ انجامش میدم.
ییبو سری تکون داد و بعد از ورود به اتاقش، در رو پشت سرش بست. جان نگاهش رو از در بسته گرفت، نفس عمیقی کشید و سمت پنجره ها حرکت کرد.
تحقیقاتش در مورد فوبیای ارتفاع به پایان رسیده بود و نتیجه ای که گرفته بود چیز جالبی نبود. طبق چیزایی که خونده بود، ییبو نباید توی موقعیتی قرار میگرفت که با ترسش روبه رو بشه. این واسش خطرناک بود. دفعه قبلی چنین چیزی باعث شده بود کابوس ببینه و اگر شدیدتر میشد ممکن بود باعث به وجود اومدن یه حمله ی عصبی بشه و این چیزی نبود که جان بخواد.
اون فقط میخواست پرده ها رو کنار بکشه و از نور طبیعی خورشید استفاده کنه و اینطور که بنظر میرسید چنین چیزی در حال حاضر خیلی سخت به دست میومد.
تا وقتی ییبو اونجا بود باید پنجره ها رو میپوشوند و چاره ی دیگه ای هم نداشت. دستش رو جلو برد و پارچه سرمه ای رنگ پرده رو لمس کرد. اونقدرام سخت نبود. فقط برای شیش ماه باید این شرایط رو تحمل میکرد.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...