صدای شر شر آب به گوش میرسید و با کشیدن نفسهایی عمیق، میشد عطر ضعیف قهوه رو حس کرد. نور خورشید، به سختی از بین پردهها عبور میکرد و به اتاق روشنایی میداد. روزهای اول زمستون بود و سرمای سوزناک و خورشید بیجون، نوید زمستون سردی رو میداد.
جان با چهرهای خوابآلود و چشمهایی نیمهباز، زیر پتوی نرم مچاله شده بود. نگاهش به در بستهی حمام بود و با خودش فکر میکرد چقد خوبه که ییبو، عادت استفاده از شامپوی قهوه رو فراموش نکرده!
توی جاش غلت زد و تلاش کرد برای بلند شدن و نشستن روی تخت، اما بدنش میل عجیبی به خواب بیشتر داشت. توی تخت موند و در حال چرت زدن بود که در حمام باز شد و پسرکی لاغر از اتاقک بخار گرفته خارج شد. ظاهر زیبا و دوست داشتنیش خواب رو از سر جان پروند. موهای نمداری که توی صورتش ریخته و جلوی چشمهاش رو گرفته بودن، لبهایی که سرختر از همیشه بنظر میرسیدن و پاهای بلوری که از حوله بیرون مونده بودن.
لعنت به حوله آبی رنگ که تن خیس ییبو رو پوشونده بود و اجازه نمیداد جان، بخشهای بیشتری از این زیبایی رو ببینه. پوست خیس و سفید ییبو نرم بنظر میرسید و مطمئن بود که نرم و لطیف هست، بیشتر از اون چیزی که تصور میکرد. باید جلو میرفت و لمسش میکرد، باید خودش لباسها رو تنش میکرد یا شاید تن برهنهاش رو برای مدتی توی آغوشش نگه میداشت. اما جلو نرفت. اون و ییبو، زوج قبل از فراموشی نبودن که به سادگی فاصله رو کم کنن و مرزها رو از بین ببرن.
_ آمم... صبح بخیر.
ییبو معذب، زیر نگاه خیره و سنگین جان، با صدایی ضعیف زمزمه کرد و حواس جان سر جاش برگشت. چند پلک سریع زد و جواب داد:
_ صبح بخیر.
_ میشه... بری بیرون؟... میخوام لباس بپوشم.
با شنیدن درخواست ییبو از جا بلند شد و غرغر کنان سمت در اتاق قدم برداشت. وقتی کلمات رو با حرص و افسوس بیان میکرد، صداش اونقدری بلند بود که به گوش ییبو برسه.
_ یه زمانی، از حموم که در میاومدی منتظر میموندی تا من بیام و لباسهات رو تنت کنم. اما حالا... میخوای از اتاق برم بیرون.
آهی کشید و از اتاق بیرون زد. تازه فاصلههای بینشون از بین رفته بود و از هر وقتی نزدیکتر بودن که تصادف بیموقع همه چیز رو بهم ریخت. مثل دستی قوی که زیر میز میزنه و اون رو زمین میندازه. با افتادن میز، پازل هزار تیکهای که روی اون قرار داشت از هم جدا شد و همه اتصالات زیبا از بین رفت. حالا باید دوباره تلاش میکردن تا تکههای گم شده رو بهم وصل کنن. زمان میبرد و سختیهای خودش رو داشت، اما کم آوردن در کار نبود.
روی کاناپههای نرم ولو شده و به در و دیوار خونه خیره بود که ییبو از اتاق بیرون اومد. تیشرت و شلوار گشادی به تن داشت. کنار جان نشست و سکوت خونه رو با صدای دلنشینش، به نرمی شکست.
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...