پارت چهلم و چهل و یکم

657 111 52
                                    


جان، بی سر و صدا و آرومتر از قبل گوشه ای ایستاده بود و به پانسمان شدن زخم ییبو نگاه میکرد.

نگاهش پیش اون انگشت آسیب دیده بود و افکارش پیش رفتار چند دقیقه قبلش. اون برخورد پرخاشگرانه قطعا واکنش احمقانه ای بود. میتونست لب های آویزون و چونه لرزون ییبو رو ببینه. شونه هاش به سمت پایین خم شده بودن و نگاه بی حسش رو نقطه نامعلومی ثابت مونده بود. مشخص بود که حالش خوب نیست‌ و این جان رو بابت رفتارش پشیمون میکرد.

نباید جلوی بقیه اونطور با ییبو رفتار میکرد. بقیه فکر میکردن اون و ییبو یه زوج خوشبخت و عاشقن. نباید کاری میکرد که به این رابطه شیرین و عاشقانه شک کنن. از طرف دیگه اینجا پای غرور مردی به اسم ییبو مطرح بود. غروری که جان با چند جمله کوتاه، بهش آسیب زد. اشتباه بود. برخوردش خیلی اشتباه بود.

اصلا چی شد که اینطوری ری اکشن نشون داد؟ خودشم نمیدونست...

اونجا، روی کاناپه در کمال آرامش دراز کشیده بود که یک دفعه صدای بلند و وحشت زده کریس رو شنید.

"ییبو!! حواست کجاست؟؟"

کریس اسم ییبو رو اورد و این جان رو ترسوند. سریع خودش رو به آشپزخونه رسوند تا از سلامت اون پسرک شیطون مطمئن بشه، ولی اولین چیزی که دید دستی خونی بود.

اون صحنه ترسناک و نگران کننده بود، اون صحنه...صبر کن. " نگران کننده" ؟؟ جان نگرانش شده بود؟ نگران ییبو؟

آره خب‌. نگرانش شده بود. درسته که علاقه ای نسبت به ییبو نداشت، اما دلشم نمیخواست کسی که عنوان همسرش رو داشت آسیب ببینه‌. اون دست ها همونایی بودن که شب قبل شونه هاش رو ماساژ میدادن. جان دوست نداشت اون دست های سفید رو زخمی و خونی ببینه.

ولی خب... واکنشی که جان نشون داد حرکت خوبی برای ابراز نگرانی نبود. شاید جان فراموش کرده بود چطور احساساتش رو بروز بده. شایدم از اینکه کسی مثل ییبو به احساساتش پی ببره میترسید.

کلافه هوفی کشید و چشماش رو برای ثانیه ای بست. ذهنش شلوغ و افکارش غیر قابل کنترل بودن.

چند ثانیه ای گذشت و بالاخره پانسمان دست ییبو به پایان رسید. کریس تنها پزشک جمع بود و قطعا بهتر از هر کسی میتونست اون زخم نسبتا عمیق رو ببنده.

ییبو بعد از اتمام کار از جا بلند شد. زیر لب تشکری از کریس کرد و سمت خروجی آشپزخونه قدم برداشت. وقتی از کنار جان رد شد سرش رو بالا نیاورد و حتی نیم نگاهی هم به جان ننداخت. بدون حرف از سالن بزرگ ویلا گذشت و به طبقه بالا، جایی که اتاقشون قرار داشت رفت.

جان توقع این بی توجهی رو داشت. بهش حق میداد. پس چیزی نگفت. به قدم های بی جون ییبو خیره شد و بعد از محو شدنش پشت دیوارها رو نزدیک ترین صندلی نشست. وقتی کریس از کنارش میگذشت، میتونست سنگینی نگاه متاسف و سرزنشگرش رو، روی خودش حس کنه.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now