پارت بیست و نهم

426 98 28
                                    


_میخوای بهم بگی...اون اتفاق چی بوده؟

ییبو نمیخواست بگه. تعریف کردن خاطره ی مزخرفی که دوران دبیرستانش رو تلخ و نفرت انگیز کرده بود، اصلا حس خوبی بهش نمیداد. اون هم جلوی جان و زیر نگاه سنگینش. میدونست الان گوش های جان تیز شده و مشتاقانه منتظر شنیدن گذشته تلخشه و اصلا نمیخواست به این فکر کنه که جان بعد از شنیدنشون چه واکنشی نشون میده...

حتی فکرش هم ترسناک بود...

در طرف دیگه هیسو، دختر روانشناس با نگاهی دقیق و ریز بین حرکات ییبو رو دنبال میکرد و متوجه نگاه زیر چشمیش به جان شده بود. انگشت های باریک پسر رو میدید که توی هم گره میخوردن و گاهی پارچه شلوارش رو چنگ میزدن. حتی حواسش به حرکات کوچیک گلوی پسر، وقتی که بزاق دهانش رو برای بار چندم قورت میداد هم بود و برداشتی که میکرد این بود که اون پسر احساس راحتی و امنیت نداره تا بتونه در مورد گذشته اش که احتمالا دردناک بود حرف بزنه و اینطور که بنظر میرسید، همسرش توی ایجاد این احساس ناراحتی نقش داشت.

با سرفه ای کوتاه صداش رو صاف کرد و با لحنی ملایم دستورش رو بیان کرد:

_ آقای شیائو میشه برای چند دقیقه ما رو تنها بذارید؟

جان شوکه از شنیدن این جمله نگاه خیره اش رو از نیمرخ ییبو گرفت و به روانشناس داد. جان نمیخواست بره بیرون. باید میموند و میشنید، اما انگار نه روانشناس راضی به موندنش بود و نه ییبو. اگر غیر از این بود ییبو یه چیزی میگفت و با حرف دختر مخالفت میکرد اما اون انگار از شنیدن این جمله خوشحال شده بود.

نفسی حرصی کشید و از جا بلند شد و چند ثانیه بعد ییبو و خانم روانشناس توی اتاق تنها بودن.

کنجکاوی یا حتی شاید فضولی، اجازه نمیداد یه جا آروم بشینه. اون چی بود که ییبو بخاطرش هر شب، به مدت ده سال کابوس میدید؟

چرا نمیخواست جان در موردش بدونه؟

چرا وقتی ازش راجع به کابوس هاش پرسید اونقدری شوکه شد که گلدون رو شکوند؟

چرا هر شب میون کابوس هاش اشک میریخت و التماس میکرد تا رهاش کنن؟

شب قبل، از لحظه ای که کابوس ها شروع شد جان بالا سرش بود. اشکاش و تقلاهاش رو دید. التماس ها و درخواست کمکش رو شنید و هیچ حدسی نتونست بزنه. البته تا زمانی که ییبو اسم هیون وو رو به زبون نیاورده بود. وقتی جان میون هق هق های ییبو اسم یه پسر رو شنید افکاری به ذهنش هجوم اوردن که اصلا خوشایند نبودن.

ترسناک بودن و جان حتی دلش نمیخواست بهشون اجازه پیشروی بده. پس همون جا و همون لحظه افکارش رو دور ریخت. اما حالا دوباره افکارش برگشته بودن و حس مزخرفی بهش میدادن. حسی که اصلا خوب نبود.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now