روی یکی از صندلی های فلزی راهروی بیمارستان نشسته بود. نشسته بود، صندلی وزنش رو تحمل میکرد، نه پاهای بی جونش. اما حس میکرد هر لحظه ممکنه بیفته و حتی توانی برای نشستن نداره. گوش هاش سوت میکشیدن، صدای دوستاش، بیمارها و دکترها رو میشنید اما نه واضح. صدای سوت اونقدر بلند و گوش خراش بود که نتونه متوجه حرفاشون بشه. سرش درد میکرد، نمیدونست بخاطر افکار آزاردهنده اشه یا بخاطر این که مدام به موهاش چنگ میزنه. معده اش درد عصبی رو تجربه میکرد و چشماش سوزش بدی داشتن.
حالا باید چیکار میکرد؟ باید با ییبویی که اون رو فراموش کرده بود چیکار میکرد؟ چجوری دوباره دلش رو به دست می اورد؟ دکتر ها میگفتن باید امیدوار باشه. میگفتن ممکنه فراموشی ییبو فقط چند روز طول بکشه. اما جان امیدی نداشت. حس خوبی به این اتفاقات نداشت و میدونست چیز خوبی انتظارش رو نمیکشه.
توی راهروی بیمارستان نشسته بود و به آینده تاریکشون فکر میکرد. یه روز از اون تصادف نحس گذشته بود و ییبو باید یه شبانه روز تحت مراقب پزشک ها میموند. جان دوستاشون رو به خونه فرستاده بود اما تائو مونده بود. بنظر میرسید ییبو احساس امنیت و راحتی زیادی کنار تائو داره و نمیخواد تنهاش بذاره. یه جورایی ترجیح میداد تائو بمونه و جان به خونه بره، جان این رو میدونست اما قرار نبود از بیمارستان خارج بشه. بدون ییبو از اونجا نمیرفت.
درگیر افکارش بود که دستی روی شونه اش نشست. سر بالا اورد و به تائو خیره شد. تائو به مرد غریبه ای که کنارش ایستاده بود اشاره کرد. میخورد سی و خورده ای سال سن داشته باشه. چهره اش حالت ترسون و پریشونی داشت و موهای بهم ریخته اش توی صورتش ریخته بودن.
_ جان... این آقا... این آقا... کسیه که با ییبو تصادف کرد.
صدای سوت آزار دهنده ای که توی گوش هاش بود قطع شد. فقط جمله ی تائو رو شنید و چشماش فقط صورت مرد رو دیدن. انگار کنترل بدنش دست کس دیگه ای بود. بی اراده از جا بلند شد و به مرد حمله کرد و وقتی به خودش اومد که روی تن مرد خیمه زده بود و مشت هاش رو به صورتش میکوبید. صدای فریاد پرستارها و جیغ ترسیده ی پسر بچه ای رو میشنید. دست های تائو رو حس میکرد که بازوش رو گرفته و سعی داشتن جلوی ضربه هاش رو بگیرن. اما هیچکدوم واسش اهمیتی نداشت. مردی که رو به روش بود کسی بود که زندگیش رو خراب کرد. اگر اون مرد اون روز سوار ماشینش نمیشد و به اون خیابون نمیومد ییبو هیچوقت جانش رو فراموش نمیکرد.
این اتفاقی بود که باید میفتاد. اون پرونده باید توی شرکت جا میموند. ییبو باید برای گرفتنش از ماشین پیاده میشد و اون ماشین باید به ییبو میزد. جزوی از سرنوشتشون بود. یکی از اتفاقاتی بود که باید پشت سر میذاشتن. شاید جان باید بخاطر آزارهایی که به ییبو رسوند توی چنین موقعیتی قرار میگرفت و تقاص پس میداد. شایدم یه امتحان بود تا اونی که این دنیا و این زندگی رو مدیریت میکرد ببینه جان لایق عشق ییبو هست یا نه. میتونه برای داشتنش بجنگه. یا نه، همون اول کار از پا در میاد.
أنت تقرأ
The Patients Heart
عاطفيةییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...