پارت پنجاهم

572 104 28
                                    


بوی خاک بارون خورده رو حس میکرد، صدای برخورد قطرات ریز بارون به شیشه رو می‌شنید و جو آرومی توی فضای ماشین برقرار بود. حرفی گفته نمیشد و صدای ضعیف موسیقی از دستگاه پخش ماشین شنیده میشد. راننده ی تاکسی در سکوت ماشین رو توی مسیر میروند و ییبو و جان روی صندلی های عقب، با فاصله از هم، نشسته بودن. هر کدوم به فضای پشت شیشه های ماشین خیره شده و درگیر افکارشون بودن.

ییبو به تصمیمش در مورد مراقبت از جان فکرد میکرد. باید در مورد بیماری جان تحقیق میکرد و همسرش رو در مسیر زندگی درست و سالم قرار میداد.

در طرف دیگه جان حرف های کریس رو مرور میکرد و به آینده فکر میکرد. وقتی توی بیمارستان به هوش اومد کریس رو بالا سرش دید.

کریس گفت که یه حمله ی دیگه رو تجربه کرده و اون شوکه نشد. بعد از گذشت سال ها، با درد و علائم بیماریش به خوبی آشنا بود و میدونست اون روز صبح، توی پارک چه بلایی سر قلبش اومده. اولین سوالی که از کریس پرسید این بود:

_ ییبو کجاست؟

کریس اخم کمرنگی کرد و با لحنی پر تاسف جواب داد:

_ بیرونه. نشسته تو راهرو... وقتی رسیدید بیمارستان داشت از شدت ترس و نگرانی پس میوفتاد. اشک می‌ریخت، نمی‌تونست درست حرف بزنه و رنگش پریده بود... تو باید بهش میگفتی جان... تو گفتی که در مورد بیماریت باهاش حرف میزنی اما این کار رو نکردی... بهتر بود در آروم ترین شرایط ممکن همه چیز رو از زبون خودت می‌شنید... نه از زبون من

_ بهش گفتی؟

جان با ناباوری پرسید و کریس عصبی شد:

_ معلومه که بهش گفتم. توقع داشتی چه جوابش رو بدم وقتی تو رو توی اون حال دیده بود؟ اون میخواست حقیقت رو بشنوه و منم همه چیز رو بهش‌ گفتم... حقش بود که بدونه.

جان نگاهش رو گرفت و سرش رو پایین انداخت. لایه ای از غم روی صورتش به چشم می‌خورد. چند لحظه ای در سکوت گذشت و بعد کریس به حرف اومد‌. در حالی که دست جان رو بین انگشت های کشیده اش گرفته بود، جملات رو با لحنی ملایم بیان کرد:

_ بذار کمکت کنه جان... خواهش میکنم باهاش لج نکن. با خودت و زندگیت لج نکن... تو باید زنده بمونی. پسری که بیرون اتاق نشسته بهت نیاز داره. اون برای زندگی کردن بهت نیاز داره. پس لطفا این بار نه بخاطر خودت، نه بخاطر خانوادت و نه بخاطر من... بخاطر ییبو تلاش کن. بخاطر ییبو زنده بمون. بخاطر همسرت...

زندگی کردن برای ییبو ؟

مگه ییبو همون پسری نبود که جان تصمیم داشت بعد از شیش ماه ازش جدا بشه و دیگه هیچوقت بهش نزدیک نشه؟ مگه خودش نبود که توی کافه نشست و برگه ی قرار داد رو جلوی ییبو گذاشت؟ مگه خودش نبود که با اعتماد به نفس تو چشم های زیبای ییبو خیره شد و گفت که هیچوقت عاشقش نمیشه؟... چرا، خودش بود. خودِ جان..

The Patients HeartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora