_ بهت علاقه مندم ...
اخم های جان در یک لحظه از بین رفتن و لبخند تمسخر آمیزی روی لب های خوش فرمش شکل گرفت. چرا یه لبخند تمسخر آمیز؟ ترسید.
جان میخواست تحقیرش کنه؟ جان کس دیگه ای رو دوست داشت؟ نکنه اصلا به مرد ها گرایش نداشته باشه؟ نکنه... اما صدای جان نذاشت بیشتر از این به احتمالات فکر کنه:
_ تو به من علاقه مندی؟ به هم جنست؟
چرا انقد این جمله برای ییبو، آشنا و دردناک بود؟
_ اوووه خدای من... تو یه همجنس بازی؟!
جان در مقابل نگاه بهت زده ی ییبو از جا بلند شد.
_ درسته. تو یه همجنس بازی. یه موجود کثیف و رقت انگیز...
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
چرا همه چیز داشت خراب میشد؟
خواست چیزی بگه. بگه که یه موجود کثیف نیست. بگه که یه همجنس باز نیست. اما قدمی که جان به سمتش برداشت، دهنش رو بست.
_ تو یه آشغالی ییبو. یه آشغال شهوتی ای که دختر ها نمیتونن نیازش رو از بین ببرن، واسه همین میره زیر هم جنس خودش.
"اینجا چه خبره؟" این سوالی بود که ییبو از خودش میپرسید.
همه چیز بیش از حد آشنا بود. ییبو این جملات رو میشناخت. خوب یادش میومد کجا و از چه کسی این جملات رو شنیده.
جان با هر جمله ی زجر آوری که به زبون میاورد یک قدم به ییبویی که انگار خشک شده بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد، نزدیک تر میشد.
_ میگی بهم علاقه مندی؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
_ دروغه. مگه میشه آدم به همجنس خودش علاقه مند بشه؟ ها؟ معلومه که نه. تو یه روانی ای. یه روانی که اختلالات هورمونی داره. تو فقط دنبال از بین بردن نیازتی.
حالا فقط یه قدم با ییبو فاصله داشت.
پس چرا ییبو چیزی نمی گفت؟ چرا از خودش دفاع نمیکرد؟...
ییبو داشت به این فکر میکرد که این مرد، مردی که رو به روش ایستاده و بهش توهین میکنه، اون کسی نیست که عاشقش شده!_ باشه. مشکلی نیست. تو میخوای من به فاکت بدم؟ باشه... این کار رو میکنم. نیازت رو از بین می برم. قول میدم طوری انجامش بدم که تا یک هفته نتونی رو پات وایستی... اینجوری دوست داری نه؟ خشن؟
صدای قهقه جان تو اتاق پیچید.
درسته اتاق... اینجا اتاق جان تو اون شرکت 4 طبقه نبود!
پس اینجا کجا بود؟ این همون انباری کوچیکی بود که شاهد دردناک ترین لحظات زندگی ییبو شده بود!
نگاهش رو از در و دیوار اتاق گرفت و به خودش نگاه کرد. کت شلوار سرمه ای تنش نبود. یه تیشرت سفید و شلوار ورزشی مشکی به تن داشت. تیشرتی که وحشیانه پاره شده بود و بالا تنه ی برهنه اش رو به نمایش میذاشت. نگاه ترسیده اش رو بالا اورد و به شخصی که جلوش ایستاده بود خیره شد. اون جان نبود. آدم مقابلش هیون وو بود!
خواست فرار کنه و خودش رو نجات بده اما حمله هیون وو این فرصت رو بهش نداد و با کشیده شدن دستای کثیف هیون وو روی پوست سفیدش، جیغ گوش خراشی کشید.
*****
با صدای جیغ خودش از خواب پرید. نفس نفس میزد. صورتش از عرق سردی که کرده بود، خیس شده بود. دستاش میلرزید و قلبش تند میزد.
از روی میز کوچیک کنار تخت بطری آب رو برداشت و بی اهمیت به لیوانی که روی میز قرار داشت، آب داخل بطری رو سر کشید. بطری رو روی میز کوبید و نفس عمیقی کشید.
ییبو تقریبا هر شب کابوس میدید. این که اواسط شب از خواب بپره و چنین حالی داشته باشه، براش عادت شده بود. به طوری که اگر شبی کابوس نمیدید تعجب میکرد!
کابوس هاش همه شبیه به هم بودن. تو همشون اون روز نحس رو میدید. روزی که حماقت کرد و توی سالن ورزش دبیرستان موند...
اما اینبار، کابوسش با همیشه فرق داشت. جان اون وسط چیکار می کرد؟ با خودش فکر کرد حتما به خاطر اینکه ذهنش زیادی مشغول اعتراف بوده چنین خوابی دیده.
اما چرا انقدر همه چیز واقعی بود؟ چرا انقد دقیق؟
تمام لحظاتش رو به یاد میاورد، با جزئیات. لباسی که پوشید. ساعتی که دستش کرد. جمله هایی که منشی شرکت به زبون اورد. حتی چیزهایی که توی حمام بهشون فکر کرده بود رو هم به یاد میاورد.
حس بدی داشت. حس خیلی بدی داشت. شاید این ها یه نشونه بود. شاید نباید به اون شرکت میرفت. شاید نباید بهش اعتراف میکرد.
چند ساعتی که تا صبح باقی مونده بود، صرف فکر کردن به احتمالات و بها دادن به افکار منفی ای شد که از ذهن ییبو میگذشت. حالا بیشتر از قبل میترسید و کم کم داشت به این نتیجه میرسید که بهتره قید اعتراف رو بزنه. اما میتونست؟ میتونست باز هم جان رو ببینه و به تپش های قلبش توجه نکنه؟ میتونست ببینه جان به کسی جز اون لبخند میزنه و قلبش درد نگیره؟ میتونست ببینه جان کسی جز اون رو تو بغل میگیره و قلبش آتیش نگیره؟
حالا که بهش فک میکرد میدید جان هیچوقت به اون لبخند نزده. یا هیچوقت بغلش نکرده. خب اگه بخوایم ساده بگیم، جان اصلا با اون و چانیول و کای حال نمیکرد! جان کلا با هیچ کس حال نمیکرد جز چند نفر: بکهیون، کریس و لی.
اون و کریس از بچگی با هم دوست بودن و بعد توی دبیرستان با بک و لی آشنا شدن. جان بیشتر از هر کس با بکهیون صمیمی بود و خب، بکهیون، چانیول رو بیشتر از هر کسی دوست داشت.
و بعضی از رفتار های جان، واقعا شبیه بچه ها بود. اون عین یه پسر بچه 5 ساله به چانیول حسودی میکرد و فکر میکرد چان بین اون و بکهیون فاصله انداخته. این تفکر مسخره، باعث شده بود از چانیول و دوست هاش خوشش نیاد، که خب ییبو هم جزو دوست های چان بود. به خاطر همین بود که جان، توی بیشتر دورهمی هاشون حضور نداشت و وقتی هم بود، خیلی توی بحث ها شرکت نمیکرد.
جان این چیز ها رو هیچوقت به زبون نیاورده و از مشکلش با چانیول نگفته بود، اما خب رفتارش، همه چیز رو به خوبی نشون میداد. ییبو، حالا که فکر میکرد، میدید اعتراف کردن به چنین آدمی اصلا کار راحتی نیست. اصلا...
وقتی به خودش اومد، خورشید طلوع کرده بود. باید حاضر میشد تا به شرکت بره، اما وقتی بهش فکر میکرد، میدید ابدا حوصله ی بلند شدن از جاش و رفتن به شرکت رو نداره. میدونست با این درگیری های ذهنی نمیتونه روی چیزی تمرکز کنه و احتمالا باز هم قراره از آقای چوی جمله ی "آقای ییبو مشکلی پیش اومده؟ به نظر میاد فکرتون خیلی مشغوله" رو بشنوه.
البته ییبو هیچوقت حوصله رفتن به اون شرکت رو نداشت. ظاهرش شبیه یه پسر ساکت و آروم بود، اما در باطن، ییبو یه پسر بچه ی شیطون و بازیگوش بود. نه اینکه تظاهر به آروم بودن بکنه، نه. اون سرکوب شده بود، شخصیت واقعیش، همون پسر بچه ی شیطون، سرکوب شده بود.
چرا؟ چون هیچ کس اون رو نمیخواست. پدر مادرش یه ییبو آروم و حرف گوش کن میخواستن که به جای بازیگوشی، بشینه توی خونه و درس بخونه. همین باعث شده بود جز خودش، کس دیگه ای از وجود ییبو شیطون خبر نداشته باشه.
از این ها که بگذریم به مشکل مهمی میرسیم. "ییبو بازیگوش، از اینکه ساعت ها پشت میز بشینه متنفره!" این کار به براش خسته کننده و کسالت آور بود. اعصابش رو خورد میکرد و حوصله اش رو سر میبرد. باعث میشد ییبو گاهی از شدت بی حوصلگی، مدام رو صندلی چرمش وول بخوره یا پاهاش رو با ریتم اعصاب خورد کنی رو زمین بکوبه، یا مثلا یه تیکه کاغذ رو اونقدر با خودکار خط خطی کنه که پاره بشه. اما هیچ چاره ای نبود. پدر و مادرش میخواستن اون مدیریت شرکت رو به عهده بگیره، اون هم باید انجامش میداد. اینجا کسی به علایق ییبو اهمیت نمیداد.
تو جاش نشست و به بیرون پنجره اتاقش خیره شد. از اینجا میتونست درخت های بلند حیاط عمارت رو ببینه. چی میشد اگه امروز به شرکت نمی رفت؟ خب رئیس ها هم میتونن گاهی مرخصی بگیرن، نمیتونن؟
دستش رو سمت بالش روی تخت برد، گوشیش رو از زیرش بیرون کشید و پیامی با متن:
"سلام خانم لی. حالم خیلی خوب نیست. خواستم بهتون اطلاع بدم که امروز نمیام شرکت."
برای منشیش ارسال کرد و بعد، دوباره خودش رو روی تخت پرت کرد. شاید میتونست به جبران این چند ساعت بیداری، کمی بخوابه.
*****
با خودنویس طلایی رنگش زیر کاغذ ها رو امضا کرد، بعد پرونده رو بست و اون رو به سمت دخترک منشی گرفت:
_ یه قرار ملاقات با آقای شین ترتیب بدین. بهتره واسه فردا باشه. پرونده هایی که گفتم رو هم به خانم سو بدین و بگین تکمیلشون کنن.
دختر پرونده رو گرفت. در حالی که تعظیم میکرد، لبخند پر عشوه ای زد و با صدایی که بیش از حد معمول نازک شده بود، جواب داد:
_ چشم قربان.
جان نگاهی به سر تا پای دختر انداخت. دامن مشکی رنگش برای محیط شرکت زیادی کوتاه و تنگ بود و یقه ی پیراهن زردی که به تن داشت، زیادی باز.
رژ لبش زیادی پر رنگ و آرایشش زیادی غلیظ.
قبل از اینکه دختر از میز فاصله بگیره، لب باز کرد و با صدایی رسا، جملاتی رو گفت که دخترک، اصلا انتظار شنیدنشون رو نداشت:
_ اگر بار دیگه با این ظاهر تو شرکت حاضر بشین، بلافاصله اخراجتون میکنم... متوجه شدین خانم کیم؟
دختر هول کرده از لحن خشک رئیسش سر تکون داد. صبح اون روز وقتی داشت برای اومدن به شرکت حاضر میشد، فکر میکرد رئیس جوون و جذاب شرکت به محض دیدنش نگاه خریدارانه ای بهش میندازه و جمله ای شبیه "امروز خیلی زیبا شدین خانم کیم" رو با لحنی جذاب بهش میگه. بعد از چند روز هم ازش دعوت میکنه تا شام رو توی یه رستوران درجه یک بخورن و بیشتر با هم آشنا بشن. اما حالا تمام تصوراتش از بین رفته بود.
با شنیدن دوباره ی صدای جان از فکر بیرون اومد.
_ نشنیدم بگین چشم خانم کیم!
دختر با گونه هایی سرخ و لکنتی کاملا محسوس به حرف اومد:
_ چ...چشم...ق...قربان.
_ میتونین برین.
بعد از خروج دختر، نفسش رو کلافه بیرون داد. همشون روز اول که برای مصاحبه می اومدن ظاهر متین و معصومی داشتن، اما به محض اینکه استخدام میشدن و چند بار با رئیسشون دیدار میکردن، به یه فاحشه ی واقعی تبدیل میشدن!
خواست دستش رو سمت کشوی میز ببره و جعبه ی سیگارش رو خارج کنه که باز شدن در اتاق، مانعش شد.
سر بالا آورد تا سر آدم بی ملاحضه و بی شعوری که بدون اجازه وارد اتاقش شده بود داد بکشه، اما دیدن صورت عصبی و خشمگین کریس جلوش رو گرفت.
کریس در اتاق رو پشت سرش کوبید و وسط اتاق، مقابل میز بزرگ ریاست ایستاد. نفس نفس میزد و به نظر میرسید زیادی عصبانیه. با منظم شدن ریتم نفس هاش، به صورت خونسرد جان که به نظر میرسید از دلیل خشمش با خبره، خیره شد و به حرف اومد:
_ میتونم بپرسم به کدوم دلیل جهنمی ای، امروز برای چکاپ، به بیمارستان تشریف نیاوردین آقای شیائو؟
هوفی کشید و جعبه سیگار رو از کشو بیرون آورد. در مقابل چشمای مبهوت کریس سیگار رو بین لباش گذاشت و با فندک طلایی خوش تراشش، نخ باریک سفید رنگ رو روشن کرد. پوک نسبتا عمیقی بهش زد و فندک رو روی میز انداخت.
_ وقت نکردم.
این جمله ی کوتاه، دلیل جان برای نرفتن به چکاپ ماهانه اش بود که خب کریس، اصلا این دلیل رو باور نکرد.
_ واسه من بهونه نیار جان. امروز وقت نکردی، ماه پیش چرا نیومدی؟ ها؟! ماه پیش هم وقت نکردی؟ میتونم بپرسم اون چیزی که از سلامتیت مهم تره چیه؟
جان پوک دیگه ای به سیگار توی دستش زد و بعد از چند ثانیه، دود حبس شده توی ریه هاش رو بیرون داد.
_ کریس... من کلی کار توی این شرکت دارم که باید انجامشون بدم، پس اگه حرف مهمی نداری، لطفا برو بیرون.
_ برم بیرون؟!... باورم نمیشه جان. داری رفیق چند ساله ات رو بیرون میکنی؟!... چرا نمیفهمی لعنتی؟ من نگرانتم. نگران سلامتیت. نگران اینم که بازم حالت خراب بشه... چرا نمیخوای بفهمی؟ تو باید هر ماه چکاپ بشی. باید قرص ها و دارو هایی که بهت میدم رو منظم و سر وقت مصرف کنی. باید این سیگار کوفتی ای که تو دستته رو بذاری کنار. باید مشروب خوردن رو بذاری کنار. خودتم خوب میدونی که وضعیتت چقدر حساسه. با این حال ذره ای به سلامتیت اهمیت نمیدی... میخوای بمیری؟! آره؟ میخوای بمیری لعنتی؟ یعنی زندگی انقدر برات بی ارزشه؟
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...