پارت چهل و دوم

584 110 16
                                    


شب طولانی بود. اما بالاخره تموم شد. جان دوش کوتاهی گرفت و بدون خوردن شام، کنار ییبویی که خواب بود، دراز کشید. اونقدر به صورت ظریف و زیباش خیره شد که کم کم خوابش برد و از این دنیا جدا شد.

روز بعد، ییبو کسی بود که زودتر بیدار شد. نگاهی به جان که در آروم ترین حالت ممکن به خواب رفته بود، انداخت و نوازشی تقدیم موهای سیاهش کرد. بعد از جا بلند شد تا از اتاق بیرون بره و گشنگیش رو برطرف کنه، اما وقتی قیافش رو توی آینه دید پشیمون شد. باید اول دوش میگرفت.

لنگون لنگون سمت حمام راه افتاد، با احتیاط باند پاش رو باز کرد و دوش سریعی گرفت. وقتی بعد از ده دقیقه حوله ی سفید رو دور کمرش پیچید و از اتاقک بخار گرفته خارج شد، جان توی اتاق نبود.

لباس پوشید و خودش رو سر میز صبحانه رسوند. جان اونجا بود. ییبو کنارش نشست و سلام بلندی داد. اون موقع بود که همه متوجه حضورش شدن. بنظر میرسید همه رو خیلی نگران کرده. مدام سوالاتی راجع به حالش و اوضاع پاش میپرسیدن تا مطمئن بشن اون خوبه. ییبو با لبخند به همشون جواب داد و در اخر رو به همه با شرمندگی گفت:

_ متاسفم که تفریحتون رو خراب کردم... ببخشید نگرانتون کردم.

_ اوه بیخیال ییبو...

_ نیازی به معذرت خواهی نیست ییبو

_ اشکالی نداره... تو که نمیخواستی اینجوری بشه.

_ مهم نیست. خودتو بخاطرش ناراحت نکن.

این جملات، توسط دوستاش، با لحنی گرم و لبخندی صادقانه گفته شد و ییبو خوشحال بود که توی اون جمع حضور داره.

تنها کسی که ساکت بود و چیزی نمیگفت جان بود. در حالی که با قاشق، قهوه اش رو هم میزد، به اون فنجون کوچیک خیره شده بود و بنظر میرسید زیادی توی فکره‌. ییبو سعی کرد خیلی توجه نکنه و به خوردن صبحونه اش بپردازه.

بعد از خوردن صبحانه، همه مشغول جمع کردن وسایلشون شدن. قرار بود، بعد از خوردن نهار راه بیفتن و به سمت خونه حرکت کنن. وقت نهار خیلی زود فرا رسید. غذایی که لی و کای آماده کرده بودن، توی حیاط با صفای ویلا خورده شد.

بعد از اون، بکهیون و چان آب بازی رو آغاز کردن و لی و کای هم خیلی زود بهشون اضافه شدن‌. کریس قصد داشت فقط تماشاچی باشه اما خیس شدن ناگهانیش توسط بک، باعث شد اونم وارد بازی شه. سمت دیگه ییبو و همسرش تنها کسایی بودن که فقط تماشا میکردن. ییبو به سختی راه میرفت پس نمی تونست باهاشون بازی کنه. جان هم...

اون هنوزم تو فکر بود. انگار تو ذهنش، با خودش سر چیزی کلنجار میرفت و نمیتونست تصمیم بگیره. دوست داشت بدونه اون چیزی که ذهنش رو مشغول کرده چیه.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now