پارت بیستم

404 97 9
                                    

ازدواج....
چیزی که ییبو هیچ وقت فکرنمیکرد به این زودی و توی این سن درگیرش بشه ، اما حالا فقط یک قدم باهاش فاصله داشت.
یک قدمی که نمیدونست بعد از برداشتنش چه چیزی اتفاق میفته و با چه چیزی روبه رو میشه.
یک ساعتی میشد که توی ماشین نشسته و به سمت فرودگاه حرکت میکرد. مادر و پدرش توی ماشین دیگه ای بودن و اون و راننده اش توی ماشین تنها بودن. اگر این یه رابطه عادی بود الان باید به جای راننده میانسال ، جان پشت فرمون میشست، اما خب...
پرواز ییبو و خانواده اش با خانواده شیائو یکی بود. درسته که جدا از هم به فرودگاه میرفتن اما قرار بود توی یه هواپیما بشینن.
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و برای دقایقی چشماش رو بست. سه روز از قرارشون توی کافه میگذشت. روز قبل، کت شلواری که قرار بود توی مراسم بپوشه و بلیط های خودش و خونوادش به دستش رسیده بود. جان میخواست پروازشون یکی باشه برای همین خودش بلیط ها رو تهیه کرده بود.
کت شلوار...
خب درسته که ییبو ترجیح میداد توی انتخاب کت شلوارش نقش داشته باشه اما با اینحال، اون کت شلوار رو دوست داشت. یه کت شلوار خوش دوخت مشکی از برند  X.SH. مخفف اسم شیائو جان رو کاور و گوشه کنار های لباس زیبا و دوست داشتنی بود.
چند روز پیش یکی از خیاط های جان باهاش تماس گرفته و سایزش رو پرسیده بود. ییبو فکر میکرد چون فقط از پشت گوشی سایزش رو گفته و به صورت حضوری اندازه هاش گرفته نشده، چیز خوبی از آب در نیاد. اما این کت شلوار خیلی زیبا بود. کاملا اندازه اش بود و هیچ عیب و ایرادی نداشت. به هر حال نمیشد از برند شیائو جان چیزی جز بی نقصی انتظار داشت!
لباس مدل خاصی نداشت و کت شلوار ساده ای بود اما همین که میدونست به سلیقه جان دوخته شده باعث میشد ذوق زده بشه.
( یعنی کت شلوار جان هم مثل مال منه؟ )
همین یه سوال که توی مغزش شکل گرفته بود کافی بود تا تمام مدتی که توی ماشین نشسته بود با این تصور که جان توی اون لباس چه شکلی میشه بگذره و ذهنش بطور کامل از پرواز و ارتفاع دور بشه...

*****
قدمی به سمت جلو برداشت و از سالن فرودگاه خارج شد. با برخورد باد ملایم و نسبتا خنکی به صورتش، نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست. بعد از چند ثانیه پلک هاش رو از هم فاصله داد و به جان که کمی جلوتر از اون ایستاده بود خیره شد.
بعد از تقریبا دو ساعت پرواز به توکیو رسیده بودن. تمام طول پرواز جان کنارش نشسته بود، اما طوری رفتار میکرد که انگار ییبویی وجود نداره. وقتی ییبو بخاطر ترس از ارتفاعش از یکی از مهماندار ها قرص خواب گرفته بود تا فقط بخوابه و چیزی از پرواز نفهمه، جان حتی نپرسیده بود چرا قرص خواب میخوای؟
یا اینکه چرا دستات میلرزن و رنگت پریده؟ یا چرا نمیخواستی کنار پنجره بشینی و جات رو با من عوض کردی؟
این طور نبود که ییبو توقع محبت و توجه داشته باشه. اون میدونست، میدونست که رابطه ی خودش و جان چجور رابطه ایه. اما نمیتونست ناراحت نشه...
کلافه از دست افکارش هوفی کشید و به سمت ماشینی حرکت کرد که رو به روشون توقف کرده بود.
این ماشین ها قرار بود اون ها رو به هتل ببرن. ماشین اول آقا و خانم شیائو رو سوار کرده و دور شده بود. پدر و مادر ییبو هم سوار دومین ماشین شدن و حالا اون مونده بود و جان و ماشین رو به روش.
یکی از خدمه فرودگاه که مرد جوونی بود جلو اومد و بعد از باز کردن صندق ماشین ، چمدون هاشون رو توی صندوق جا داد. بعد در ماشین رو باز کرد و با جا گرفتن اون و جان روی صندلی ها، در رو بست.
حالا وسیله متحرک به سمت هتل حرکت میکرد و هر لحظه اون و جان رو به مقصدشون نزدیک تر میکرد.
با به یاد اوردن رفتار پدر و مادرش توی هواپیما، آهی کشید و سرش رو به شیشه تکیه داد. در تمام طول پرواز پدرش از یه همکاری و شراکت سودآور با پدر جان حرف میزد و مادرش هم سعی میکرد با خانم شیائو صمیمی بشه و اون تا قبل از اینکه قرص اثر کنه و به خواب عمیقی بره حرص خورده بود!
نگاهی به جان که با فاصله ی کمی کنارش نشسته بود انداخت و افکارش رو کنار زد. با سرفه آرومی صداش رو صاف کرد و بعد از گرفتن دم عمیقی، سکوت اتاقک ماشین رو شکست:
_ برنامه امروزمون چیه؟...وقتی ر سیدیم هتل باید چیکار کنیم؟
جان بدون اینکه نگاهش رو از خیابون های شلوغ توکیو بگیره با لحن بی حوصله ای جواب داد:
_میریم هتل، یکم استراحت میکنیم ، ناهار رو میخوریم و ساعت 6 عصر میریم کلیسا. تا آماده بشیم میشه 7 ، مهمون ها هم تا اون موقع رسیدن. بقیه اش هم کاری نداره . تو محراب کلیسا می ایستیم و سوگند میخوریم . بعد از تموم شدن مراسم هم همراه بچه ها میریم ویلایی که آماده کردم.
ییبو برای چند لحظه به این جمله ی جان فکر کرد: "... بقیه اش هم کاری نداره. تو محراب کلیسا می ایستیم و سوگند میخوریم ..."
یعنی این کار انقدر راحت بود؟ پس چرا ییبو انقدر استرس داشت؟!
چشماش رو توی حدقه چرخوند، سرش رو به چپ و راست تکون داد و با ساکت شدن مغزش سوال بعدیش رو پرسید:
_ بچه ها کِی میرسن؟ ... ازشون خبر داری؟
و جان باز هم با همون لحن، بدون اینکه حالتش رو تغییر بده، کوتاه جواب داد:
_ قول دادن تا ساعت 6 برسن.
_ خوبه...
با به پایان رسیدن مکالمه ی کوتاهشون خواست سرش رو برگردونه که ناخودآگاه نگاهش به دستای جان افتاد. دستای استخونی و خوش تراشی که روی سر زانو هاش قرار داشتن. اون انگشت کشیده تا چند ساعت دیگه صاحب حلقه ای میشد که نشانه ی پیوند اون و جان بود. حلقه ای که ییبو هنوز اون رو ندیده بود و بنظر میر سید . برای دیدنش ، باید تا لحظه ی سوگند خوردن توی محراب کلیسا صبر کنه...

The Patients HeartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora