چند دقیقه ای میشد که سوار بر ماشین ییبو به سمت خونه حرکت میکردن.
جان بعد از شنیدن حرف های شیرین و صادقانه ی ییبو توی رستوران، زبونش بند اومده بود. نمی دونست چه واکنشی نشون بده و چه حرکتی انجام بده. فقط برای دقایق طولانی به اون چشمای زیبا خیره شد. بعد باقی مونده شرابش رو سر کشیده، بی توجه به سوزش گلوش از جا بلند شده و این جمله رو به زبون اورده بود:
_ دیگه بهتره برگردیم.
ییبو چیزی نگفت. اونم از جا بلند شد و بعد از پرداخت صورت حساب، پشت سر جان از رستوران خارج شد.
بابت واکنش جان ناراحت نبود. توقع نداشت جان هم با جمله ای عاشقانه جوابش رو بده. همینم خوب بود. میتونست با یه مشت حرف تلخ حس خوب ییبو رو خراب کنه و بزنه توی ذوقش، ولی این کار رو نکرد و این خوب بود.
دست از مرور اتفاقات برداشت و برای لحظه ای نگاهش رو از جاده به صورت جانی که کنارش نشسته بود، منتقل کرد. از لحظه ای که راه افتادند هیچ حرفی نزده بود. حالا هم خیره به فضای بیرون پنجره غرق فکر بود.
به چی فکر میکرد؟
جان خیره به فضای بیرون پنجره به حرفای ییبو فکر میکرد. به شامی که خورده بودن. به ظاهر بی نقص ییبو و طوری که برای اون روز برنامه ریخته بود. تمام این ها فکرش رو مشغول و حواسش رو از اطرافش پرت کرده بودن.
حداقل پیش خودش و توی ذهنش، باید اعتراف میکرد که تحت تاثیر قرار گرفته.
باید اعتراف میکرد که اون حرف ها قشنگ بودن و قلب اسیب دیده اش رو نوازش کردن. پیش خودش اعتراف میکرد اما این اعترافات رو با صدای بلند به زبون نمی اورد. نمیخواست ییبو بفهمه حرفاش تاثیر گذار بوده و امید و انگیزه اش برای ادامه دادن بیشتر بشه.
بهتر بود تلاش احمقانه ییبو هر چه زودتر به پایان میرسید.
_ نگه دار.
جان با دیدن پارکی که سمت راست خیابون قرار داشت، با لحن بی حسی زمزمه کرد و ییبو با تعجب نگاهی بهش انداخت.
_ چرا؟ چیشده؟
_ میخوام قدم بزنم.
قصد جان قدم زدن نبود. میخواست سیگار بکشه. نیاز داشت سیگار بکشه تا آروم بشه.
ییبو چیزی نپرسید و دستور رو اجرا کرد و ماشین رو کنار ورودی پارک، متوقف کرد. جان از ماشین پیاده شد و قبل از بستن در، دوباره ییبو رو مخاطب قرار داد:
_ برو خونه. بقیه شو پیاده میام.
ییبو چند ثانیه ای با تعجب به جانی که دور میشد خیره شد و بعد از ماشین خارج شد. میرفت و جان رو تنها میذاشت؟
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...