پارت پانزدهم

392 102 7
                                    


نگاهی به ساعتی که رو میز کنار تخت قرار داشت انداخت. اعداد روی صفحه ی ساعت دیجیتالی نشون میدادن چند ساعتی هست که توی اتاقش گیر افتاده. لباس های بیرونش رو با لباس راحتی عوض کرده و حالا روی کاناپه ی گوشه ی اتاق نشسته و غرق فکر بود.

به این فکر میکرد که پدر و مادرش چجوری قراره راضی بشن؟ به این فکر میکرد که اگر به جان زنگ بزنه و ازش کمک بخواد، جان چه واکنشی نشون میده؟

اصلا جان چجوری قرار بود کمکش کنه؟ قرار بود مثل اسپایدرمن یهو از پنجره اتاقش بپره داخل و ییبو رو از اون خونه بکشه بیرون؟!

بیخیال... اینجا که دنیای فیلم های مارول نبود! بعدش قرار بود چه اتفاقی بیفته؟ بعد از اینکه والدینش رضایت دادن چه اتفاقی میفتاد؟

جان گفته بود قراره اون رو ببره پیش خونوادش و به اون ها معرفیش کنه. حالا یه درگیری ذهنی دیگه به وجود اومده بود. جلوی خونواده ی جان باید چه رفتاری داشته باشه؟

باید چه حرف ‌هایی بزنه؟ اگر پرسیدن "چجوری بهم علاقه مند شدید و تصمیم گرفتید ازدواج کنید" ییبو باید چه جوابی میداد؟

توی فکر بود که شنیدن صدایی از طبقه پایین باعث شد افکارش برای لحظه ای ساکت بشن. از جاش بلند شد و سمت در اتاق حرکت کرد. مشخصه که در قفل بود و نمیتونست از اتاق خارج شه و ببینه چه خبره.

پس گوشش رو به در چسبوند و روی صداهایی که از بیرون میومد تمرکز کرد. با کمی دقت میتونست صدای پدر و مادرش رو بشنوه که انگار داشتن با هم بحث میکردن. از صدای بلندشون معلوم بود هر دو به شدت عصبانی ان. پس مادرش برگشته بود و احتمالا بحثشون سر این بود که کم کاری چه کسی باعث به وجود اومدن این فاجعه شده!

از در فاصله گرفت و لبه ی تختش نشست. همیشه همین بود.

والدینش معمولا خونه نبودن و وقتی ام که بودن داشتن مثل الان تو سر و کله ی هم میزدن. چرا؟ چون هیچ حس عشق و علاقه ای بینشون نبود. چون هرگز از کنار هم بودن لذت نمیبردن و آرامشی از وجود همدیگه دریافت نمیکردن. پس پدرش خودش رو غرق کار میکرد و مادرش تو هر جور تفریح و برنامه ای شرکت میکرد تا فقط توی اون خونه نباشه.

ییبو حالا که به این سن رسیده بود خوب میدونست که حاصل یه ازدواج اجباری بوده. ازدواجی که فقط به اجبار دو خانواده اتفاق افتاده بود و هیچ کدوم از طرفین کوچک ترین علاقه ای نسبت به هم نداشتن.

یه جورایی به مادر و پدرش حق میداد. فقط نمیفهمید که چرا اصرار دارن ییبو هم با شخصی ازدواج کنه که دوستش نداره؟ چرا فقط رهاش نمیکردن تا بره دنبال اون چیزی که میخواد.

آه خسته ای کشید. بدنش رو از پشت روی تشک تخت انداخت و اونقدری توی افکارش غرق شد که نفهمید کِی به خواب رفت.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now