هنوز گوشه ی راهرو نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته بود. رد اشک های خشک شده، صورت رنگ پریده اش رو کثیف کرده بود. سرما از سرامیک های کف راهرو، به تنش منتقل میشد و بند بند وجودش رو میلرزوند. باید به حرف کریس گوش میکرد و به جای زمین سرد، روی صندلی های فلزی مینشست. نزدیک ترین صندلی، فقط چند متر باهاش فاصله داشت. اما ییبو توان نداشت از جا بلند بشه و این چند متر فاصله رو قدم برداره. فقط کنج دیوار نشسته و توی خودش جمع شده بود. یادش نمی اومد کاپشنش رو کجا گذاشته.
_ وقتی میخواستم احیاش کنم کاپشنم رو در اوردم... انداختمش گوشه آشپزخونه... اورژانس که اومد یادم رفت بپوشمش... با همین لباس ها راه افتادم و اومدم...
در حالی که نگاه مات و خیره اش به نقطه ی نامعلومی بود، زیر لب با خودش حرف زد و سری در تائید حرف هاش تکون داد. باد سرد زمستونی، از لای پنجره ی نیمه باز راهرو وارد شد و خودش رو به تن ییبو رسوند. پسر جوون با احساس سرما لرزید و سر روی زانوهای زخمیش گذاشت. بغض کرده بود.
_ سرده... بیا بغلم کن
مخاطب جمله اش، جانی بود که با چشم های بسته روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. چه همسر بی مسئولیتی بود! اونجا دراز کشیده و اهمیت نمیداد ییبوش کجاست و تو چه حالیه. باید این مسخره بازی ها رو تموم میکرد، از جاش بلند میشد و میومد و ییبو رو توی بغلش میگرفت. بعد هم یه لباس گرم تنش میکرد تا سرما نخوره. اما ییبو میدونست جان نمیاد و انتظارش بی فایده اس.
سر بلند کرد و پشت دستش رو زیر چشم هاش کشید و اجازه نداد اشک های سمجش باز هم جاری بشن. نگاه خسته اش رو به زانوهای زخمیش داد. تو حیاط بیمارستان زمین خورده بود. وقتی تیم اورژانس جان رو روی تخت چرخدار خوابوندن و وارد سالن بیمارستان کردن، ییبوی گریون، پشت سرشون می دوید. اونجا بود که بندهای باز کتونی، زیر پاش گیر کردن و زمین خورد.
_ میسوزه
خیره به خون خشک شده ی زخمش، زمزمه کرد و چشم هاش رو بست. معده اش هم میسوخت، از صبح که بیدار شده بود لب به چیزی نزده بود. اما این ها که چیزی نبود. بدتر از همه، درد و سوزش زخم های روحش بود! اون تن بی جون همسرش رو دیده بود. همسرش رو دیده بود که نفس نمیکشه. چی میتونست از این دردناک تر باشه که سر روی سینه ی معشوقه ات بذاری و صدای تپش های قلبش رو نشنوی؟
بار دیگه سر روی زانوهاش گذاشت و دست هاش رو دور خودش پیچید. تن لاغر و لرزون خودش رو بغل گرفت و تصور کرد این دست ها، دست های جانن که بغلش کردن!
کم کم توی تصورات شیرینش غرق میشد که صدای زنگ گوشیش رو شنید. دست های بی جونش رو حرکت داد و گوشی رو از توی جیب هودیش بیرون اورد. تماس از طرف چانیول بود. شاید بهتر بود تماس رو جواب نمیداد و دوستش رو با صدای گرفته اش نگران نمیکرد. اما ییبو میخواست چانیول صدای لرزون و گرفته اش رو بشنوه، با نگرانی بپرسه چی شده تا ییبو بگه که چی کشیده و چقدر غمگین و ترسیده اس. ییبو که مادر و پدری نداشت! تو این شرایط نیاز داشت حداقل حضور یه دوست رو کنار خودش حس کنه. پس تماس رو جواب داد:
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...