پارت هجدهم

392 99 21
                                    

چند دقیقه ای میشد که ییبو و جان به همراه خانم و آقای شیائو پشت میز غذا خوری بزرگ نشسته بودن. آقای شیائو در راس میز، همسرش سمت راستش و پسرش سمت چپش نشسته بودن و ییبو روی صندلی کنار جان جا گرفته بود.
سر تا سر میز از غذا های خوش رنگ و بویی پر شده بود که فقط نگاه کردن بهشون اشتهای هر آدمی رو باز میکرد. همه چیز نه خیلی مجلل بود که احساس ناراحتی بهت دست بده، نه خیلی ساده و خودمونی.
برخورد خانم شیائو و رفتارش با ییبو اونقدری خوب بود که باعث میشد استرسش هر لحظه کمتر و کمتر بشه. نمی دونست این رفتار خوب فقط به خاطر دسته گلیه که خریده یا دلیل دیگه ای هم وجود داره، اما هر چیزی که بود ییبو ازش بسیار ممنون بود.
مادر جان ، چند دقیقه بعد از ورودشون به خونه دسته گلی که ییبو خریده بود رو به دست خدمتکاری داده بود تا توی گلدونی گذاشته و روی میزی در نقطه ی قابل دیدی از سالن قرار بده. زن میانسال هر بار بوی خوش گل ها رو احساس میکرد یا نگاهش بهشون میفتاد، لبخند ملیحی میزد.
شاید اینکه بگیم همه ی خانم ها عاشق گل هستن خیلی درست نباشه اما بدون شک خانم شیائو عاشق گل ها بود و خب خیلی وقت بود که کسی بهش گل هدیه نداده بود. سر همسرش اونقدری شلوغ بود که نتونه مثل دوران جوونیشون هر روز با شاخه ای گل به خونه بیاد.
جان هم... اون خیلی وقت بود که دیگه از این کار ها نمیکرد. وقتی یه نوجوون دبیرستانی بود بیشتر به مادرش توجه میکرد. فقط به مادرش نه، به تمام اطرافیانش توجه بیشتری میکرد. اون موقع ها برای پسرش مهم نبود که امروز مناسبت خاصی هست یا نه، اون به هر بهونه ای برای مادرش گل میخرید، به هر بهونه ای بهش هدیه میداد و به هر بهونه ای اون رو در آغوش میگرفت. اما حالا زمان زیادی از اون دوران میگذشت و جان هم دیگه اون آدم قبلی نبود... به همین دلیل بود که خانم شیائو از دیدن اون دسته گل، توی دست های ییبو، انقدر ذوق کرده بود.
در سمت دیگه، برخورد آقای شیائو، با همسرش فرق داشت. نه مثل خانم شیائو ذوق زده و با یه لبخند گنده، باهاش برخورد کرده بود و نه خیلی خشک و رسمی.
اون از لحظه ی اول فقط با یه نگاه دقیق و ریز بین بهش خیره شده بود و ییبو رو زیر نگاه سنگینش له میکرد. انگار داشت با نگاهش تمام حرکات و رفتار ییبو رو آنالیز میکرد و دنبال یه اشتباه بود تا به این نتیجه برسه که ییبو، همسر مناسبی برای پسرش نیست و جان توی انتخابش اشتباه کرده.
قبل از اینکه سر میز شام بشینن، مدتی رو توی سالن پذیرایی خونه گذرونده بودن. خانم و آقای شیائو از ییبو خواسته بودن در مورد خودش بهشون بگه و اون هر چیزی که به ذهنش میرسید رو گفته بود.
چیزایی مثل اینکه رشته ی تحصیلیش چی بوده: مدیریت بازرگانی. تو کدوم دانشگاه درس خونده: دانشگاه یونسی. در حال حاضر به چه کاری مشغوله: مدیریت شعبه اصلی شرکت پدرم. خونه و زندگی مستقلی داره: نه. ولی اگر بخوام زندگی مستقلی داشته باشم، از لحاظ مالی، تواناییش رو دارم. بعد از پایان صحبت های ییبو آقای شیائو پرسیده بود:
_ خب... چجوری باهم آشنا شدید؟ اصلا چطور شد که فهمیدید بهم علاقه مندید و تصمیم به ازدواج گرفتید؟
ییبو قبل از اینکه جواب این سوال رو بده به چشم های منتظر پدر جان و صورت مشتاق مادرش نگاهی انداخت و به خودش یادآوری کرد که والدینش توی این چند روز حتی یکبار هم این سوال رو ازش نپرسیده بودن!
ییبو به اون سوال هم جواب داده بود، دقیقا همون جوابی که جان بهش گفته بود. همون داستان شیرین رو با آب و تاب تعریف کرده بود. جان هم باهاش همکاری کرده بود، قسمت هایی از داستان رو اون تعریف کرده و هر جا که از نظرش لازم اومد حرف های ییبو رو تکمیل و تایید کرده بود.
بنظر میرسید مادر و پدر جان داستانشون رو باور کردن، پس میشه گفت این مرحله رو هم به خوبی پشت سر گذاشتن. اما میون همه این ها، چیزی که خیلی خوب به یاد می آورد، حالت چهره ی خانم شیائو بود وقتی که فهمید ییبو بیست و هشت سالشه. انگار عجیب ترین چیز ممکن رو شنیده بود!
اون با چشم های درشت شده به ییبو خیره شده و گفته بود:
_ اوه خدای من! باورم نمیشه... یعنی تو یکسال از جان من بزرگتری؟... واقعا؟... باورم نمیشه. فکر میکردم فوق فوقش بیست و سه،چهار سالت باشه... اووه تو خیلیی بیبی فیسی ییبو!
و ییبو در جواب در حالی که دستی پشت گردنش میکشید لبخند معذبی به لب اورده بود.
خانم شیائو واقعا از ییبو خوشش اومده بود. در ابتدا وقتی بحث چنین ازدواجی پیش کشیده شده بود اون مخالفت کرده بود و حتی تا همین چند دقیقه پیش هم راضی به این ازدواج نبود. اما وقتی نگاهش به پسر ریز نقش و زیبایی افتاده بود که با کت شلوار مشکی هیکل ظریفش رو پوشونده و دسته گل به دست به سمتش میاد، نظرش کاملا تغییر کرده بود. زن میانسال با خودش فکر میکرد تصویر دو پسر که همدیگه رو میبوسن باید خیلی زشت و منزجر کننده باشه، اما حالا با تصور کردن ییبو و جانی که توی محراب کلیسا ایستادن و همدیگه رو میبوسن چشم هاش میدرخشید و مادرانه ذوق میکرد.
چه اهمیتی داشت که هر دوی اون ها مرد هستن؟
چه اهمیتی داشت که بقیه با چه دیدی به این ازدواج نگاه میکنن؟
مهم این بود که همدیگه رو دوست دارن و کنار هم تصویر زیبایی میسازن. یه تصویر زیبا و دوست داشتنی. هیکل مردونه و عضلانی جان در کنار هیکل ظریف و شکننده ی ییبو...
دست های کوچیک و انگشت های باریک ییبو میون دست های استخونی و انگشت های کشیده ی جان و لب هایی که بوسه ی پاک و عاشقانه ای رو آغاز میکنن...
خیلی قشنگ بود. خیلی قشنگ... و قشنگ تر میشد اگر حس دو طرفه ای که زن فکر میکرد وجود داره، واقعا وجود داشت...
بعد از همه ی این ها، حالا همه پشت میز نشسته و در سکوت شامشون رو میخوردن. جان تمام مدت سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار تمام حواسش پیش ییبوئه.
وقتی میخواستن سر میز بشینن صندلی رو براش عقب کشیده بود. به محض خالی شدن لیوانش، براش نوشیدنی میریخت و ظرف های غذا رو جلو میکشید تا مثلا ییبو برای برداشتن غذا اذیت نشه. و خلاصه هرکاری میکرد تا عشق و علاقه ای که ازش حرف زده بودن واقعی بنظر برسه. و نمیدونست که همین حرکت های کوچیکش چقدر ییبو رو ذوق زده میکنن و باعث میشن تپش های قلبش از حالت عادی بیشتر و سریع تر بشه...
در کنار ییبو، مادر جان هم با دیدن این حرکت های کوچیک ذوق زده میشد و لبخند محوی میزد. تفاوتشون در این بود که ییبو میدونست همه ی اینها تظاهرن ولی خانم شیائو فکر میکرد همشون واقعی و از سر عشقن.
تنها کسی که تا الان واکنش خاصی نداشت پدر جان بود. اون عین همسرش شیفته ی ییبو نشده بود اما ازش بدش هم نمی اومد. حرف های ییبو رو شنیده بود و تونسته بود صداقت پسر رو حس کنه.
چیزی که در اون لحظه فکرش رو درگیر کرده بود، جان بود. آقای شیائو میتونست حس کنه که یه چیزی در مورد جان و رفتارش درست نیست، یه چیزی غیر طبیعیه. اون سال ها قبل جان عاشق رو دیده بود و اون رو میشناخت و بنظرش جانی که روبه روش نشسته بود، اصلا شبیه اون جان عاشق نبود. دو حالت وجود داشت:
حالت اول این بود که یه نفر اینجا داره دروغ میگه و عشقی در کار نیست... و حالت دوم اینکه جان تغییر کرده. به هر حال چند سال میگذشت و جان بزرگ تر شده بود. شاید نوع عاشق شدن و عشق ورزیدنش هم تغییر کرده بود...
*****

The Patients HeartWhere stories live. Discover now