نگاهش رو با دقت بین لباس ها چرخوند. این تائید نهایی بود و به تمرکز زیادی نیاز داشت. با اخمی کمرنگ، جلو رفت و به مانکن نزدیک شد. یقه ی پیراهن رو لمس کرد، کمی براندازش کرد و بعد با صدایی رسا دستور داد:
_ کمربندش زیادی باریکه، عوضش کن.
پسرک طراح با صدا و لحنی محکم جواب داد:
_ بله رئیس
جان سری به رضایت تکون داد و قدمی به سمت عقب برداشت. مونبیول در حالی که به آی پَد توی دستش خیره بود، نزدیک شد و سوال کرد:
_ مورد دیگه ای نیست؟
نگاهی اجمالی به لباس ها انداخت و با اطمینان جواب داد:
_ نه.
طراح های جوون با آسودگی لبخند زدن و به همدیگه خسته نباشید گفتن. بعد از چندین روز تلاش شبانه روزی، کالکشن پاییزه شون آماده شده و تائید جان رو گرفته بود. این همه رو خوشحال میکرد. حالا باید برای رونمایی از طرح های جدیدشون آماده میشدن. همگی امیدوار بودن این بار هم از طرح هاشون استقبال بشه و به یه موفقیت جدید دست پیدا کنن.
جان لبخندی به خوشحالی کارمندهاش زد و از سالن خارج شد. منشی با قدم هایی سریع دنبالش کرد و هر دو، سوار آسانسور شدن. منشی دکمه طبقه مورد نظر رو فشرد و در سکوت انتظار رسیدن به مقصد رو کشیدن.
با ایستادن اتاقک فلزی، جان اولین نفر بیرون رفت و در حالی که سمت اتاقش قدم برمیداشت، صداش رو به گوش منشی رسوند:
_ برای امروز کار دیگه ای ندارم؟
خانم بائه بعد از کمی فکر جواب داد:
_ فقط باید پرونده ای که از بخش مالی اومده رو بررسی کنید. همین.
خسته از بودن توی اون ساختمون، با بی حوصلگی دستور داد.
_ بذاریدش رو میزم. فردا انجامش میدم. برای امروز کافیه. باید برگردم خونه.
باید؟... نه. بایدی در کار نبود. اون فقط دوست داشت زودتر به خونه برگرده. زودتر برگرده تا زودتر ییبو رو ببینه، تا بیشتر کنارش باشه. حتی شاید لب هاش رو میبوسید.
شاید... شاید قبل از خواب براش کتاب میخوند. اصلا هر چی. فرقی نمیکرد چی کار کنن، همینکه کنارش بود خوب بود.
تمام این افکار و تصورات از حسی نشات میگرفتن که از صبح درگیرش کرده بود. حسی که هیچ کنترلی روش نداشت و با وجود اون، به سختی تونسته بود روی کارهاش تمرکز کنه.
یه چیزی بود شبیهِ... شبیه دلتنگی. شبیه وابستگی. حسی بود که بی قرارش میکرد و اون رو به سمت خونه میکشوند.
وارد اتاقش شد و کیف چرمش رو برداشت. نگاهی به اسناد روی میزش انداخت و بعد از خروج از اتاق، رو به منشی زمزمه کرد:
_ قبل از رفتن، اسناد روی میزم رو جمع کن.
_ چشم رئیس. خسته نباشید.
_ شما هم همینطور.
زیر لب گفت و سوار آسانسور شد. چند دقیقه بعد پشت فرمون ماشینش نشسته و سمت خونه حرکت میکرد. کاش مسیر کوتاه تر از هر روز میشد و اون زودتر به مقصدش میرسید.
ماشین رو سر جای مشخص پارک کرد و پیاده شد. در های ماشین رو قفل کرد و سمت آسانسور قدم برداشت. وارد اتاقک شد و دکمه مورد نظرش رو فشرد. خیره به آینه قدی آسانسور، موهاش رو مرتب کرد و دستی به کراوات مشکیش کشید. دوست نداشت با ظاهری بهم ریخته و خسته جلوی ییبو حاضر بشه.
مشغول بود که ناگهان دردی توی قفسه ی سینه اش پیچید. از همون درد های آشنا. یک دستش رو به دیوار تکیه داد و دست دیگه رو روی سینه اش گذاشت. جایی که قلبش قرار داشت رو چنگ زد و چند نفس عمیق کشید.
چند روزی بود که این دردهای لحظه ای سراغش میومدن و آزارش میدادن. باید زودتر به بیمارستان میرفت تا کریس معاینه اش کنه و داروهای جدیدی بهش بده.
آسانسور به طبقه مورد نظر رسید و در ها باز شدن، اما جان پیاده نشد. برای چند دقیقه اونجا و در همون حالت ایستاد تا حالش بهتر بشه و تپش های قلبش آروم و منظم بشن.
وقتی حس کرد حالش بهتره، دسته ی کیف رو فشرد، از آسانسور خارج شد و سمت در واحد قدم برداشت. دوست داشت وقتی رمز رو وارد کرد، ییبو صدای در رو بشنوه و به استقبالش بیاد. با تصور ییبویی که سمتش میاد و با صدای بلند سلام میده، لبخندی زد. تصویر دوست داشتنی بود. اما وقتی در رو باز کرد با سکوت خونه مواجه شد. هیچ صدایی شنیده نمیشد و خبری از ییبو نبود. چند لحظه ای منتظر موند. شاید توی اتاق بود و طول میکشید تا جلوی در برسه.
منتظر موند اما بازم خبری نشد. غمگین از این بی توجهی لبخندش رو خورد و وارد خونه شد. کفش هاش رو در اورد و با قدم هایی خسته از راهروی کوتاه عبور کرد. همین بی توجهی کوچیک تمام انرژیش رو از بین برده بود. دوست داشت ببینه ییبو سرگرم چه کاریه که سراغش نمیاد.
جان وارد سالن خونه شد و سر بالا اورد تا با نگاهش دنبالش بگرده، اما صحنه ای که دید سرِ جا، خشکش کرد.
دوستاش وسط سالن خونه ایستاده بودن و ییبو بینشون بود. یه کیک بزرگ دستش بود و با لبخندی شیرین به جان خیره شده بود. شمع های روی کیک روشن بودن و نور زرد رنگشون صورت زیبای ییبو رو درخشان کرده بود.
پیرهن سفیدی به تن داشت که پارچه ی لَختش به زیبایی روی تن کشیده اش نشسته بود. یقه ی باز لباس، اجازه میداد کیس مارک روی گردنش به خوبی دیده بشه و جان خوشحال بود که ییبو سعی نکرده اثر مالکیتش رو بپوشونه. شلوار پارچه ای مشکی پاهای خوش فرمش رو کشیده تر نشون میداد و در یک کلمه، زیبا شده بود. موهای آبی رنگش به خوبی حالت گرفته بودن و لب های صورتیش می درخشیدن. این همه زیبایی و جذابیت چطور توی اون جسم جا گرفته بود؟
جان محو زیبایی همسرش بود و فقط اون رو میدید که ناگهان صدای دوستاش اون رو از خلسه بیرون کشید.
_ تولدت مبارک~ تولدت مبارک~
تولد؟ اوه. درسته. امروز تولدش بود. صبح که پشت میزش نشست و به تقویمش خیره شد متوجه این موضوع شد. اما توقع رو به رو شدن با همچین چیزی رو نداشت. جان فکر میکرد مثل هر سال، چند تا پیام تبریک ساده از دوست هاش دریافت میکنه و اون روز رو هم مثل یه روز عادی میگذرونه.
البته اینجوری نبود که جان یه پسر مظلوم و بدبخت باشه که کسی براش تولد نمیگیره. نه. اون فقط علاقه ای به گرفتن جشن تولد نداشت. از نظرش روز تولد اونقدر ها ام مهم و خاص نبود. ترجیح میداد به جای تولد، سالگرد تاسیس برندش رو جشن بگیره.
همین افکار و عقاید بودن که به دوست ها و خانوادش اجازه نمیداد براش جشن بگیرن. اما امسال انگار یه نفر بر خلاف روال هر سال عمل کرده و تصمیم گرفته بود با چنین برنامه ای جان رو سوپرایز کنه. اون یه نفر نمیتونست کسی جز ییبو باشه.
_ زود باش جانا... آرزو کن و شمع هات رو فوت کن.
بکهیون با لحنی هیجان زده گفت و توجه جان به کیک تو دست ییبو جلب شد. کیک ساده ای بود که با تکه های کاکائو تزیین شده بود. جالب بود که بر خلاف همیشه، حس بدی به این تولد نداشت و این جشن و سوپرایز خوشحالش کرده بود.
لبخندی بابت این حال خوب زد و بعد از انداختن نیم نگاهی به چهره ی خندون ییبو، به کیک تولدش خیره شد. چشم هاش رو بست و توی دل، آرزو کرد آدم های اطرافش رو هیچوقت از دست نده.
شاید اگر به ته قلبش و اعماق افکارش رجوع میکرد، میتونست صدایی رو بشنوه که آرزوی واقعیش رو فریاد میزنه. آرزوی واقعیش، هیچوقت ییبو، همسر زیباش رو از دست نده. اما انگار میترسید خواسته ی واقعیش رو قبول کنه. میترسید انقدر زود احساسات جدیدش رو بشناسه و باور کنه. پس آرزوش رو به شکل دیگه ای بیان کرده بود.
چشم باز کرد و با بازدمی پر فشار شمع های روی کیک رو خاموش کرد. دوست هاش بلافاصله شروع کردن به دست زدن و فریاد کشیدن.
ییبو با لبخندی پررنگ و صورتی بشاش، به چهره ی جان خیره بود. لبخند زده بود. یه لبخند واقعی. این یعنی ییبو کارش رو خوب انجام داده بود. قدمی به قامت بلند جان نزدیک شد و به حرف اومد:
_ تا لباسات رو عوض کنی کیک رو میبرم
جان سری تکون داد و بعد از چرخوندن نگاهش بین دوستاش، از جمع فاصله گرفت. وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. کیفش رو گوشه ای گذاشت و کتش رو در اورد. همونطور که گره ی کراواتش رو باز میکرد سمت کمد قدم برداشت. در کشوییش رو باز کرد و با صحنه ای جدید و متفاوت رو به رو شد. به جز لباس های خودش، لباس های رنگارنگ دیگه ای هم توی کمد دیده میشدن. لباس هایی که مال ییبو بودن.
حس جالبی داشت، دیدن لباس هایی که کنار لباس های خودش جا گرفته بودن، عطر ها و ادکلن هایی که کنار وسایلش، روی میز چیده شده بودن و گلدون نارنجی رنگ ییبو که حالا گوشه ی اتاق مشترکشون و بین گلدون های سفید جان قرار گرفته بود. همه و همه رنگ و بوی جدیدی به اتاقش داده بودن.
نفس عمیقی کشید و بالا تنه اش رو برهنه کرد. پیرهن زرشکی رنگی انتخاب کرد و پوشید. دو دکمه اول پیرهن رو باز گذاشت و اجازه داد کیس مارک ییبو دیده بشه. آستین هاش رو تا روی ساعد تا زد، شیشه ی عطرش رو برداشت و گردن کشیده اش رو خوش بو کرد.
راضی بابت ظاهر مرتبش، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
کیک بریده شده بود و هر کس میتونست در کنار کیک خامه ای، از نوشیدنی های روی میز بنوشه. اکثر کادو ها باز شده بودن. هر کس چیزی برای جان گرفته بود. کیف چرم، ادکلن فرانسوی، کتاب های نویسنده ی مورد علاقه اش و چیز های دیگه. حالا فقط یه هدیه مونده بود که باید باز میشد، هدیه ییبو.
جان با اشتیاقی پنهانی دست جلو برد و پاکت رو از روی میز برداشت. جعبه ی کوچیک سرمه ای رنگ رو از پاکت کاغذی بیرون اورد و چند لحظه ای مکث کرد.
میتونست نگاه مضطرب ییبو رو روی خودش حس کنه. ییبو با استرس انگشت های ظریفش رو به هم گره زده و به دست های جان خیره بود. اگر جان از هدیه اش خوشش نمیومد چی؟ اگر ناراحت میشد؟ اگر با سلیقه اش جور نبود؟ اگر هدیه ای که ییبو با عشق آماده کرده بود رو کنار میذاشت و ازش استفاده نمیکرد؟
اون روز صبح، بعد از بیرون رفتن جان از خونه، گوشیش رو برداشته و با چندین تماس بی پاسخ رو به رو شده بود. بیشترشون از کای و بقیه اش از گالری بود. شب قبل اون و جان مشغول عملیات لذت بخشی شده و ییبو به کل تحویل گرفتن سفارشش رو فراموش کرده بود.
با کای تماس گرفت و با حجم عظیمی از نگرانی مواجه شد. کای بابت جواب ندادن تماس هاش عصبی بود و میگفت کلی نگران ییبو شده. میخواست بدونه ییبو مشغول چه کاری بوده که سراغ سفارشش نرفته و تماس های اونو نادیده گرفته. ییبو نمیتونست بگه واسه اولین بار با همسرش سکس داشته، حتی فکر گفتنش هم گونه هاشو سرخ میکرد. پس فقط دروغی سر هم کرد.
خوشبختانه کای به جای ییبو به گالری رفته بود، سفارش رو تحویل گرفته و اون رو براش اورده بود.
این گالری، گالری ساعت خانواده کیم بود. این شغل خانوادگیشون بود و کای هم همین راه رو ادامه داده بود. کارشون رونق و شهرت خوبی داشت. چند شعبه توی سئول و بوسان داشت و واسه خودش برند مشهوری بود. ییبو هم برای سفارش خاصش، جای بهتر و مناسب تری پیدا نکرده بود.
حالا اون هدیه خاص تو دست های جان بود و ییبو داشت از استرس پس می افتاد. بالاخره دست های جان حرکت کردن، در جعبه باز شد و هدیه ییبو دیده شد.
ساعت نقره ای رنگی که جان میدونست از اون طرح و مدل هر جایی پیدا نمیشه. فوق العاده بود. عقربه هاش از طلا ساخته شده و صفحه ی مشکیش اون رو زیباتر کرده بود. بند فلزیش زیر نور چراغ برق میزد و صفحه ی گرد و درشتش سه موتور رو توی خودش جا داده بود. از برند Tudor بود. یکی از بهترین ها. یکی از جدید ترین ها.
_ باید پشتش رو ببینی.
کای با دستی که جام شراب رو نگاه داشته بود، به ساعت اشاره کرد و جان رو مخاطب قرار داد. به جز ییبو، فقط کای بود که از حکاکی پشت ساعت مطلع بود.کای میدونست ییبوی مضطرب توان این رو نداره که به حکاکی اشاره کنه، پس به کمک دوستش اومده و این کار رو انجام داده بود.
جان با شنیدن جمله ی کای چند بار پشت سر هم پلک زد و سعی کرد از اون حالت شوکه و بهت زده خارج بشه. برای جانی که کلکسیونی از ساعت داشت، این هدیه خیلی خاص و عالی بود. خاص تر هم میشد اگر حکاکی پشت ساعت رو میدید.
انگشت هاش رو حرکت داد و با احتیاط ساعت رو از جعبه بیرون کشید. اون رو برگردوند و تونست نوشته ی پشتش رو ببینه. یه جمله ساده اما زیبا.
" I will stay by your side forever "
( تا ابد در کنارت خواهم ماند )
انگشت اشاره اش رو جلو برد و اسم ییبو که زیر این جمله حک شده بود رو لمس کرد.
جمله ی قشنگی بود. حس شیرینی داشت. حسی که بند بند وجودش رو گرم میکرد، به قلب ضعیفش برای تپیدن نیرو میداد و به لبخندهاش معنا میبخشید. یه گرمای خوشایند و دلپذیر. گرمایی که باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنه. لبخندی که از نظر ییبو زیباترین و درخشان ترین لبخند جهان بود.
جان با زیباترین لبخند جهان سر بالا اورد و به همسرش خیره شد. نگاهش رو به نگاه منتظر و مضطرب ییبو دوخت و با لحنی دلنشین زمزمه کرد:
_ خیلی قشنگه... ممنونم ییبو.
همین جمله کوتاه کافی بود تا ییبو با آسودگی نفس عمیقی بکشه و لبخند بزنه. جان نمیگفت:"خدایا این فوق العاده اس... خیلی دوسش دارم... عاشق این ساعت شدم" اما همون لبخند صادقانه اش بیانگر احساساتش بود. جوری که چشماش میدرخشید ثابت میکرد از این هدیه خوشش اومده. ثابت میکرد که دوسش داشته. همون لبخند زیبا، همون جمله ی کوتاه و همون درخشش چشم ها برای ییبو کافی بود.
لبخندش رو بزرگ تر کرد و خواست چیزی در جواب جان بگه که نشستن لب هایی گرم روی لب هاش ساکتش کرد. ییبو به همون تشکر ساده راضی بود اما جان سهم بیشتری بهش داده بود. به جبران هدیه گرون قیمتش یه بوسه ی زیبا تقدیمش کرده بود.
جان بی اهمیت نسبت به حضور دوستاشون، جلو رفت و لبخند شیرین ییبو رو بوسید. این همون بوسه ای بود که از صبح انتظارش رو میکشید. قبل از رسیدن به خونه قصد داشت از روی دلتنگی همسرش رو ببوسه اما حالا احساسات دیگه ای هم داشت. حالا ممنون بود. از ییبو ممنون بود که دوسش داره. که کنارشه و علاقه اش رو ابراز میکنه. که ازش خسته نمیشه و تنهاش نمیذاره. با همین احساسات تازه و نو، بوسه ای آروم و لطیف به لب های ییبو زد و با ملایمت عقب کشید.
این یه پیشرفت بزرگ بود نه؟ توی مراسم ازدواجشون ییبو رو نبوسید. اما حالا بعد از گذشت هفتاد روز، بی اهمیت نسبت به اینکه تنها نیستن و چند جفت چشم به اونها خیره شده، جلو میرفت و خودخواسته ییبو رو میبوسید.
چقدر فرق کرده بود. چقدر با جان مراسم ازدواج فرق داشت. چقدر اون روز ها دور بنظر میرسیدن. کِی انقدر فرق کرد که خودش متوجه نشد؟ کِی فرصت کرد به جان جدیدی تبدیل بشه؟!
ییبو چشم های درشت شده اش رو بست و توی خودش جمع شد. حسی که دریافت میکرد شیرین تر از چیزی بود که توی تصوراتش میگنجید. کی فکرش رو میکرد یه روز برای کراشش، شیائو جان، توی خونه ی مشترکشون تولد بگیره و جان اون رو جلوی جمع ببوسه؟ کی فکرش رو میکرد زندگی ییبو انقدر زیبا بشه؟
چشماش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید. میتونست شوخی های دوستاشون رو بشنوه. نمیخواست سرش رو بالا بیاره و نگاه خیره شون رو ببینه. با گونه هایی سرخ شده به پشتی کاناپه تکیه داد و به انگشت های باریکش خیره شده. قصد داشت تا آخر جشن، همونطور خجالت زده یه گوشه توی خودش جمع بشه. اما جان نذاشت.
_ نمیخوای ساعت رو دستم کنی؟
جان با لحنی ملایم پرسید و ییبو با تعجب سر بالا اورد. جان ساعت رو جلوی ییبو گرفت و با سر بهش اشاره کرد. ییبو لب پایینش رو گزید. هیجان زده جلو رفت و ساعت رو گرفت. بند فلزیش رو باز کرد و اون رو با ملایمت دور مچ استخونی جان بست.
انگار از اول مخصوص دست جان طراحی و ساخته شده بود. حالا که تو دست صاحبش بود زیباتر بنظر میرسید. کاملا برازنده اش بود.
_ بهت میاد.
زیر لب زمزمه کرو و لبخندی زد. آهسته و نامحسوس دست جان که هنوز میون انگشت هاش بود رو نوازش کرد و بعد به آرومی عقب کشید.
شاید بد نبود به بهونه چیدن میز غذا جمع رو ترک کرده و از مقابل نگاه خیره ی دوستاش فرار میکرد.
*****
ساعت رو توی جعبه ی سرمه ای رنگش گذاشت. در کمد رو باز کرد و جعبه رو کنار باقی ساعت هاش گذاشت. کلکسیون بزرگی نبود اما تمامی ساعت هاش از برند های مشهور بودن و کلی پول براشون خرج شده بود.
لبخندی به عضو جدید کلکسیونش زد و در کمد رو بست. این ساعت، خاص ترین و دوست داشتنی ترین ساعتش بود.
سمت میز قدم برداشت و در قوطی کِرِم رو باز کرد. پوست خشک شده ی دستاش رو مرطوب کرد و بعد قوطی رو توی کشو گذاشت. کتابش رو از روی میز برداشت و روی تشک تخت نشست.
ذهنش باز هم مشغول حرف های لی شد. لی میگفت ییبو بوده که برنامه این تولد رو ریخته. میگفت اون با همشون هماهنگ کرده و بیشتر از همه زحمت کشیده. لی حتی در مورد دیدارهای یواشکی شون هم حرف زده بود. معلوم شد همه ی اون دیدار ها و تماس های قایمکی برای برنامه ریزی تولدش بوده و جان چقدر احمق بود که فکر میکرد داره بهش خیانت میشه. واقعا چطور تونسته بود به ییبو و لی شک کنه؟
سری تکون داد و سعی کرد بیخیال افکارش شه. به هر حال دست خودش نبود. بعد از تجربه ی مزخرفی که داشت مغزش شکاک شده بود و به همه اتهام خیانت میزد.
_ چرا جدیدا مدام دست هات رو مرطوب میکنی؟
صدای ییبو و لحن کنجکاوش جان رو به خودش اورد. به ییبویی که کنارش دراز کشیده بود خیره شد و با لحن آرومش جواب داد:
_ توی پاییز و زمستون پوست دستام خشک میشه... اونقدر خشک که اگر با اون کِرِم مرطوبش نکنم دستام پر میشن از زخم های کوچیک و بزرگ.
_ اوه.
ییبو با صورتی جمع شده و اخم ظریفی، زیر لب گفت. تصور دست های زخمی جان قلبش رو میفشرد.
_ پس باید حواسم باشه مرطوب کردن دست هات رو فراموش نکنی... اصلا دلم نمیخواد دست های زخمیت رو ببینم.
خیره به دست های کشیده ی جان زمزمه کرد و سرش رو به چپ رو راست تکون داد. جان تکخندی زد و کتابش رو باز کرد. صفحه ی مورد نظر رو پیدا کرد و از گوشه ی چشم نگاهی به ییبو انداخت. نمیتونست خودش پیشنهاد کتاب خوندن رو بده. امیدوار بود مثل دفعه ی قبل ییبو جلو بیاد و درخواست کنه.
شاید زیادی خوش شانس بود. شایدم ییبو افکارش رو میخوند که جلو پرید و با چشم هایی درشت شده درخواست کرد:
_ برام کتاب میخونی؟
معلومه که آره. حتی اگر از قبل قصد انجام دادنش رو نداشت هم با دیدن چشم های درشت شده ی ییبو قبول میکرد.
_ میخونم.
زمزمه کرد و به لبخندی که روی لب های ییبو می نشست خیره شد.
_ چقد خوشبختم که همچین ددی مهربونی دارم.
لحن شیطون ییبو و کلمه ای که استفاده کرده بود جان رو یاد شب گذشته مینداخت. جلوی شکل گرفتن لبخندش رو گرفت و با اخمی ساختگی گفت:
_ اگر ساکت نباشی برات کتاب نمی خونم.
ییبو خنده ی شیرینی کرد و تند تند سر تکون داد. بعد جلو اومد و بازوی عضلانی جان رو بغل گرفت. سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
_ دیگه حرف نمیزنم... بخون...
جان بدون مخالفت خوند و ییبو غرق شد توی آرامش صداش. خیلی زود چشماش بسته شدن و سرش سنگین شد و مثل دفعه قبل، جان سرش رو روی بالشت گذاشت و روش پتو کشید. اما این بار بر خلاف دفعه قبل، پیشونی سفیدش رو هم بوسید.*****
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...