پارت سی و هفتم

476 107 15
                                    

_ میتونم بپرسم اون... اون قرص ها چین؟
_ چیز خاصی نیست. یه سری آرام بخش ساده ان.
دروغ میگفت. جان دروغ میگفت و ییبو از این بابت مطمئن بود. مگه اون آرام بخش های ساده چقدر مهم بودن که جان بخاطرشون به خونه برگشته بود؟ یعنی اینقدر به آرام بخش نیاز داشت؟
_ آها...
ییبو زیر لب زمزمه کرد و به جانی که قوطی قرص ها رو توی کیفش میذاشت خیره شد. جان نمیخواست بگه، ییبو هم نمیخواست اصرار کنه. میتونست فعلا از کنارش بگذره و صبر کنه تا زمان مناسبش برسه. اون وقت، شاید میتونست چیز های بیشتری در مورد قوطی سفید قرص ها بفهمه.
_ دیگه باید برم. فعلا.
جان گفت و بعد از اتاق خارج شد. خوشحال بود که ییبو سوال دیگه ای نپرسیده. اون وقتِ صبح، آمادگی ساختن دروغ های بیشتری رو نداشت.
_ فعلا.
ییبو جواب داد و در حالی که ذهنش هنوز درگیر قرص ها بود، به جان که از خونه بیرون میرفت خیره شد.
اگر اونها آرام بخش نبودن، پس چی بودن؟ چرا انقدر برای جان مهم بودن؟
ییبو جواب سوالاشو پیدا میکرد.

******
ساعت ده صبح بود. جان توی دفترش نشسته و به مونبیول خیره شده بود. اون دختر چند دقیقه ای میشد که همراه لپ تاپش به اونجا اومده بود تا طرح های جدید رو به جان نشون بده.
اما فکر جان اونقدر مشغول بود که چیزی از حرف ها و توضیحات مونبیول نمی فهمید. فکرش درگیر بود. درگیر نقشه ای که کشیده بود.
_ هییی شیائو جان با توام. حواست کجاست؟
با شنیدن صدای بلند دختر در نزدیکی گوشش، شوکه شده توی جاش بالا پرید و بالاخره از فکر بیرون اومد.
_ چی؟
دیدن صورت گیج جان و شنیدن سوالش باعث شد مونبیول عصبی شده دستاشو به کمرش بزنه و صداش رو بالا ببره.
_ "چی" ؟ اصلا گوش میدادی به حرفام؟؟ حواست کجاست جان؟؟
جان چشماش رو توی کاسه چرخوند و اخمی کرد. به لپ تاپ روی میز اشاره کرد و جواب داد:
_ اینو بردار و برو. فعلا نمیتونم بهشون رسیدگی کنم... سرم که خلوت شد میگم بیای.
دختر سری به نشونه تاسف تکون داد، لپ تاپ رو از روی میز برداشت و در حالی که زیرلب غر میزد از اتاق بیرون رفت.
با بیرون رفتن مونبیول و تنها شدنش تو اتاق، گوشیش رو از روی میز برداشت و پیامی برای ییبو فرستاد.
_ "شرکت پدرت تو یک ماه آینده قرار نیست با شرکت دیگه ای همکاری کنه؟"

شاید بد نبود یکم مقدمه چینی میکرد و انقدر سریع سر اصل مطلب نمی رفت. اما خب جان عجله داشت و حوصله احوال پرسی و مقدمه چینی رو هم نداشت. پس سریع، پیامش رو ارسال کرد و منتظر جوابش موند.
چند دقیقه بعد گوشی روی میز ویبره رفت و جان رو متوجه پیام ییبو کرد:
_ "برای چی میخوای بدونی؟ چیزی شده؟"
_ "چیز مهمی نیست... زود باش جواب بده. عجله دارم."
پیام رو به سرعت ارسال کرد و چند ثانیه بعد ییبو جوابی که میخواست رو بهش داد:
_ "تا جایی که یادم میاد، فردا پدرم با رئیس شرکت L.P ملاقات میکنه. میخوان یه قرارداد خیلی مهم رو امضا کنن... چیز دیگه ای نمیدونم."
_ "همین قدر کافیه."
بعد از فرستادن جوابی کوتاه، خواست گوشی رو کنار بذاره که پیام دیگه ای از ییبو دریافت کرد:
_ "منم میخوام یه سوال بپرسم... رنگ مورد علاقت چیه جان ؟"
رنگ مورد علاقه؟ برای چی میخواست رنگ مورد علاقه جان رو بدونه؟... انگشتاش رو روی صفحه گوشی حرکت داد و سوالش رو تایپ و ارسال کرد:
_ "چرا میپرسی؟"
_ " همینجوری... زود باش جواب بده. عجله دارم.^-^"
ییبو مثل خودش جواب داده بود و اون علامت آخر جمله ( ^-^ ) جان رو به خنده مینداخت. سری به طرفین تکون داد و بعد از تکیه زدن به پشتی صندلیش جواب داد:
_ "نمیدونم. شاید آبی یا شایدم سیاه... اگر جوابتو گرفتی دیگه پیام نده و مزاحم کارم نشو."
از صفحه چتش با ییبو خارج شد و بین مخاطبینش دنبال شماره ای گشت. با پیدا کردن شماره رئیس شرکت L.P ، لبخندی زد و گزینه "تماس" رو لمس کرد.
چند ثانیه بعد، صدای مرد مسنی توی گوشش پیچید.
_ بله؟
_ سلام آقای سونگ. شیائو جان هستم. پسر شیائو مین هو.
_اوه...! جان خیلی وقته که ندیدمت. بذار ببینم... آخرین بار تو مهمونی بزرگی که شرکت پدرت برگذار کرده بود هم رو دیدیم. درسته؟
_ بله آقای سونگ. ازش خیلی میگذره. من و پدرم مشتاق دیدارتون هستیم.
مرد پشت خط خنده ای کرد و جواب داد:
_ من هم مشتاقم... اوضاع شرکتت چطور پیش میره؟ شنیدم خیلی پیشرفت کردی.
_ اوضاع خوبه و بله، پیشرفت چشمگیری داشتیم.
_ هووم. خوشحالم که این رو میشنوم... خیلی خب. برو سر اصل مطلب. اون چیزی که باعث شده بعد از اینهمه مدت با من تماس بگیری چیه جان؟
تکیه اش رو از پشتی صندلی گرفت و سمت میز خم شد. اون مرد رابطه ی خوبی با پدر جان داشت و همیشه با جان مثل پسرش رفتار میکرد. جان دوست نداشت از این روابط سواستفاده کنه، اما چاره ی دیگه ای نداشت. پس لبخندش رو خورد و با لحنی آروم جواب داد:
_ راستش یه درخواستی دارم آقای سونگ.
_ چه درخواستی؟ بگو، میشنوم.
_ شنیدم قراره با شرکت WANG همکاری داشته باشید. درسته؟
_ اره. فردا با رئیس این شرکت ملاقات میکنم.
_ ازتون میخوام به این قرار ملاقات نرید و همین الان بهشون خبر بدید که منصرف شدید.
_ و... چرا چنین چیزی ازم میخوای؟
جان نفس عمیقی کشید و جوابی که تو ذهنش آماده کرده بود رو به زبون اورد:
_ این شرکت در سطح شرکت موفق و بزرگ L.P نیست و مطمئنم همکاری باهاش، چیزی جز ضرر، برای شما نداره... رئیس این شرکت آدم پول دوست و طمع گریه. به سود بردن شما و داشتن یه همکاری خوب و شرافتمندانه، حتی فکر هم نمیکنه و هیچ کدوم از اجناسی که وارد کشور میکنه کیفیت کافی رو ندارن. من شرکت هایی رو میشناسم که بخاطر کالا های نامرغوب اونها به مشکل برخوردن... همکاری با چنین آدمی خلاف اصول اخلاقی شماست آقای سونگ... با این همکاری، سطح شرکتتون رو پایین میارید.
با به پایان رسیدن حرف های جان، چند دقیقه ای سکوت برقرار شد. آقای سونگ مشغول فکر کردن بود و جان امیدوار بود حرفاش موثر بوده باشن. اگر مرد پشت خط قبول نمیکرد، باید یه نقشه ی دیگه میکشید.
_ درست میگی. تا حدودی با حرفات موافقم. اما... چرا داری اینا رو به من میگی؟ یعنی انقدر نگران شرکت منی؟
_ خب... راستش نه. یه مشکل شخصی با رئیس این شرکت دارم. میخوام اینجوری جواب کاری که باهام کرده رو بدم... شما کمکم میکنید. مگه نه؟
بازم چند ثانیه ای توی سکوت گذشت تا اینکه اقای سونگ جوابی که میخواست رو بهش داد:
_ نمیخوام انقدر راحت درخواستت رو قبول کنم. اما تو مثل پسر نداشتمی جان... چطور میتونم جواب منفی بدم؟... خیلی خب. کمکت میکنم، توام در عوض چند دست کت شلوار شیک و خوش دوخت از برند خودت برام بفرست.

The Patients HeartWhere stories live. Discover now