نگاهش روی در سفید بخش ICU خشک شده بود. جانی رو تصور میکرد که از بین اون درها، سالم و سلامت، بیرون میاد، بهش نزدیک میشه، دستش رو میگیره و اون رو به خونشون میبره.
بوی مواد ضد عفونی کننده ای که تو بیمارستان پیچیده بود، اعصابش رو بهم میریخت. دلش تنگ شده بود برای عطر گل هایی که تو خونشون پیچیده بود، برای جانی که کنار گل ها مینشست و بهشون آب میداد.
دست هاش رو دور تنش حلقه کرد خودش رو بغل گرفت. چشم هاش رو بست و سعی کرد آروم باشه. باید تصمیم درست رو میگرفتن. اگر جراحی، چیزی بود که به جان کمک میکرد، اشکالی نداشت. ییبو قبولش میکرد و انجامش میدادن تا شاید حال جان بهتر بشه.
_ کِی باید جراحی رو انجام بدید؟
ییبو، کریس رو مخاطب قرار داد و مرد پزشک آهی کشید، به پشتی صندلیش تکیه زد و جواب داد:
_ احتمالا فردا... باید با تیم اتاق عمل هماهنگ بشم و آزمایش های لازم رو انجام بدیم.
ییبو سری تکون داد و چشم هاش رو باز کرد. بار دیگه نگاهی به در ICU انداخت و بعد سمت کریس برگشت.
_ میتونم ببینمش؟
_ نه... بیهوشه و اجازه ی ملاقات نداری.
ییبو لب پایینش رو گزید و نگاهش رو به کف سرامیکی راهرو داد. نمیتونست بدون دیدن جان دووم بیاره. این استرس و اضطراب، داشت اون رو از پا در میاورد. نیاز داشت همسرش رو ببینه و کمی آروم بگیره.
_ از پشت شیشه چی؟... نمیشه فقط چند لحظه ببینمش؟
لحن مظلوم پسرک و چشم های سرخش، کریس رو غمگین میکرد. نمیتونست بهش نه بگه. این کمترین کاری بود که میتونست برای آروم کردنش انجام بده. سری تکون داد، از جا بلند شد و رو به ییبو، پاسخ داد:
_ میشه... میتونی برای چند لحظه از پشت شیشه ببینیش.
ییبو که انتظار شنیدن جواب مثبت نداشت، ذوق زده از جا بلند شد و مقابل کریس ایستاد. سری تکون داد و گفت:
_ ب... باشه... باشه... خیلی طولش نمیدم. فقط چند لحظه.
کریس لبخند ملایمی زد و جلوتر از ییبو سمت بخش ICU راه افتاد. در های سفید رنگ رو باز کرد و وارد راهروی بلند شد. ییبو پشت سرش، قدم برمیداشت و برای دیدن جان، از پشت شیشه، انتظار میکشید.
چند لحظه بعد، به اتاق جان رسیده بودن. کریس از پشت پنجره ی اتاق، نگاهی به جان انداخت و سمت ییبو برگشت.
_ اینجاست.
ییبو مردد قدمی برداشت و جلو اومد. مقابل پنجره مستطیل شکل ایستاد و نگاه غم زده اش رو به مردی داد که بی حرکت، روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. جانش بود، معشوقه ی بی معرفتی که میخواست اون رو ول کنه و تنهایی به اون دنیا بره. ماسک اکسیژن صورت زیباش رو پوشونده و سرم به دست راستش متصل بود. هزار جور دستگاه بهش وصل کرده بودن که ییبو اسم هیچکدوم رو نمیدونست. با خودش فکر میکرد جاش راحته؟ اذیت نمیشه؟
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...