چند دقیقه ای میشد که روی صندلی هاشون، تو قسمت وی آی پی هواپیما نشسته بودن. جان به درخواست ییبو، کنار پنجره و ییبو هم روی صندلی کنارش نشسته بود.
ییبو قبل از اینکه سوار هواپیما بشن قرص خواب ضعیفی که همراه خودش اورده رو خورده بود و حالا دارو داشت کم کم اثر میکرد.
نگاه خسته و خواب آلودش رو از جانی که مدام به ساعت مچیش نگاه میکرد گرفت و دو مردی که طرف دیگه ی هواپیما نشسته بودن رو برانداز کرد.
به گفته جان مردی که قد بلندی داشت و حدودا سی و خورده ای سال داشت، دستیارش و مرد چهل و خورده ای ساله هم وکیلش بود. یکی از بهترین طراح های برند جان ، تنها همسفرشون بود که دیر کرده و هنوز نرسیده بود.
نگاهش رو از روی دو مرد گذروند و به انعکاس صورتش توی صفحه ی خاموش گوشی خیره شد.
لباس هایی که جان، شب قبل براش انتخاب کرده بود، تیشرت سفید و کت و شلوار اسپرت آجری رنگی بودن که به خوبی روی تنش نشسته و ظاهرش رو همونطوری کرده بودن که جان میخواست.
وقتی توی سالن فرودگاه جان اون رو با عنوان همسرم، ییبو به دو مرد همراهشون معرفی کرده بود، ییبو باز از شنیدن اون لقب ذوق کرده و بعد کاملا محترمانه و موقرانه با دو مرد برخورد کرده بود و جان از این برخورد راضی بود.
ذهنش مشغول مرور دقایق قبل بود که با شنیدن صدایی تقریبا بم اما زنونه از فکر خارج شد.
_ سلام آقای شیائو صبحتون بخیر.
ییبو سرش رو بالا گرفت و به صاحب صدا خیره شد.
_ ممنون میشم از این به بعد وقت شناس تر باشید خانمِ مون... اگر چند دقیقه دیرتر میرسیدید هواپیما حرکت کرده بود.
جان با لحنی حرصی به دختر گفت و دختر با لبخندی بزرگ که مصنوعی بودنش مشخص بود جواب داد:
_ همونطور که می بینید به موقع رسیدم و از پرواز جا نموندم. و این، یعنی من به انداره کافی وقت شناس هستم.
بعد از پایان یافتن جملش لبخندش رو به سرعت خورد و ساک دستی چرمش رو به مهماندار سپرد تا جابجاش کنه.
ییبو با نگاهی کنجکاو دختر رو که سمت صندلیش میرفت زیر نظر گرفت و مشغول آنالیز ظاهرش شد. صورتی تقریبا کشیده و موهای بلندی به رنگ مشکی داشت که روی شونه هاش پخش شده بودن و کت و شلوار کالباسی رنگش کاملا به هیکل ظریف و پاهای کشیده اش میومد.
ظاهری شیک و جذاب برای یک خانم.
_ عووو. تو باید ییبو باشی. همسر جان... درسته؟
دختر بعد از اینکه روی صندلیش، مقابل جان و ییبو نشست با هیجان پرسید و ییبو با گیجی جواب داد:
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...