قسمت هفتاد و سوم

425 85 29
                                    


اتاقک بخار گرفته ی حمام با نور بی جون خورشید، که از پنجره ی مربع شکل روی سقف وارد میشد، نیمه روشن شده بود. وان سفید بزرگ از آب گرم پر شده و دو مرد رو توی خودش جا داده بود. جان به بدنه ی وان تکیه داده و ییبو توی بغلش ولو شده بود. دست های جان با ملایمت روی تن دردمند ییبو در رفت و آمد بودن و پوست نرمش رو نوازش میکردن. شمع های معطر کنار وان به آرومی میسوختن و حمام رو روشن تر میکردن. آرامشی که در جریان بود رو هیچ چیز نمی تونست از بین ببره.

جان بوسه ای روی لاله ی گوش ییبو گذاشت و زمزمه وار سکوت حمام رو شکست.

_ درد نداری؟

ییبو زیر آب، دست روی زانوی جان کشید و نوازشش کرد.

_ یه کوچولو... استراحت کنم خوب میشه.

جان بوسه ای روی موهای ییبو گذاشت و مشت پر از آبش رو روی شونه ی همسرش که از آب بیرون مونده بود، خالی کرد. دست دیگه ی جان، همون دست چپی که روی مچش زخم زشتی دیده میشد، لبه سنگی وان قرار داشت، درست مقابل نگاه ییبو. مدت زیادی از به وجود اومدن اون زخم گذشته بود، یه چیزی حدود چهل روز. حالا جان میتونست باند دور مچش رو باز کنه و اشکالی نداشت اگر زخمش با آب تماس پیدا میکرد.

اینکه زخمش بهتر شده و به باند سفید رنگ نیاز نداشت، خوشحال کننده بود. اما اینکه دیگه هیچ پوششی نداشت و مدام مقابل نگاه ییبو قرار میگرفت ناراحت کننده بود. پسرک با دیدن زخم، یاد خودکشی میفتاد و بی اراده جانی رو تصور میکرد که بین خون خودش غرق شده. این بدترین تصوری بود که میتونست تو ذهن ییبو به وجود بیاد.

چشم هاش رو بست و سری به چپ و راست تکون داد تا از فکر صحنه ی خودکشی جان بیرون بیاد. دست زخمی جان رو بین انگشت هاش گرفت و سر جلو برد. لب هاش رو گذاشت جایی روی مچ دست جان، درست کنار زخمش. آروم و آهسته بوسید و اطراف زخم رو غرق بوسه کرد.

جان با دیدن بوسه های ییبو، بی اونکه کنترلی روی خودش داشته باشه، بغض کرد. اینکه معشوقه ات روی زخمات بوسه بذاره قشنگ و شیرینه، اما همزمان دردناک هم هست. جان با خودش فکر میکرد کاش هیچوقت همچین زخمی روی مچ دستش شکل نمیگرفت، کاش هیچوقت دردش رو تجربه نمیکرد و خونی رو نمیدید که از شاهرگ بریده شده اش بیرون میریزه. در کنار افکار ناراحت کننده، این فکر هم تو سرش میپیچید که چه قدر خوشبخته که کسی رو داره که روی زخمش بوسه بذاره و دردش رو از یادش ببره. چقدر خوشبخته که ییبو کنارشه و ترکش نمیکنه.

_ خوشحالم...

جان، با بغضی که توی گلوش گیر کرده بود، لبخندی زد و زمزمه کرد. ییبو انگشت هاش رو روی زخم گذاشت و اون رو پوشوند، از نگاه هردوشون. سر برگردوند و به چشم های سیاه جان خیره شد. مرد با دیدن نگاه خیره ی همسرش، جمله اش رو ادامه داد.

The Patients HeartOnde histórias criam vida. Descubra agora