روز خوبی بود. قطرات درشت بارون که شیشهها رو خیس میکردن، بوی قهوهای که توی خونه پیچیده بود و صدای لطیف و زیبایی که به گوشش میرسید، نشون میداد امروز روز خوبیه و اون باید لبخند بزنه.
پشت میز آشپزخونه نشسته بود، صبحونهاش رو میخورد و با لبخندی محو به توصیههای ییبو گوش میداد.
_ پنجره اتاقت رو باز نذار. هوا سرده، سرما میخوری... پلیورت هم در نیار. بذار تنت بمونه... الانم که داری میری مراقب باش. با سرعت رانندگی نکنیا. زمین خیسه، خطرناکه...
ظرفهایی که دستش بود رو توی کابینت گذاشت و متوقف شد. دستی به چونه اش کشید و زمزمه کرد:
_ یه چیز دیگه ام میخواستم بگم ولی یادم رفت...
یک دفعه سمت جان چرخید و انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت.
_ آهاا یادم اومد... میدونی که، امروز نوبت چکاپ ماهانه اته. باید بری بیمارستان... میری دیگه؟ مگه نه؟
جان سر تکون داد و با لحن ملایمش جواب داد:
_ میرم.
بعد آخرین جرعه ی قهوه اش رو نوشید و از جا بلند شد. کت سرمه ای رنگش رو از روی اپن برداشت و پوشید.
_ دیگه باید برم. داره دیرم میشه.
_ باشه. مراقب خودت باش.
ییبو زمزمه کرد و پشت سر جان سمت خروجی خونه راه افتاد. کیف چرم جان رو از روی مبل برداشت و وقتی همسرش کفشاش رو پوشید، اون رو به دستش داد. همون لحظه بود که بدون اطلاع قبلی لب های خوش طعم جان روی لب هاش نشستن و بوسه ی کوتاه و شیرینی به ییبو هدیه دادن. بعد جان به نرمی عقب کشید و بعد از زدن لبخندی محو، "فعلا" رو زمزمه کرد و از خونه بیرون رفت.
اون روزم یه روز عادی بود. یه روز تو اوایل زمستون. هوا سرد بود و باد خنکی میوزید، اما رابطهی اون و جان گرم بود.
گرمتر و شیرینتر از همیشه...
حالا جان برخلاف زمستون سال قبل احساسات قشنگی داشت. حالش خوب بود و لبخند از روی لبش کنار نمیرفت. به جای نخ باریک سیگار، لبهای صورتی رنگ همسرش بین لبهاش مینشستن و قلبش برای پسرک دوستداشتنی توی خونه میتپید.
عاشقش شده بود؟ اگر یک ماه قبل یا یک هفته قبل ازش چنین سوالی میکردن انکار میکرد و تظاهر به بیاحساسی میکرد. اما حالا، دیگه قبولش کرده بود. احساساتش رو پذیرفته بود و باهاشون نمیجنگید.
ولی همه چیز پذیرفتن نبود. مرحله سخت و دشوار بعدی اعتراف بود. اعتراف به ییبو. پسری که روزی جان با بیرحمی ردش کرده بود. با اعتماد به نفس تو چشماش خیره شده بود و گفته بود هیچوقت عاشقش نمیشه. اما حالا اینجا بود، سه ماه از شروع زندگی مشترکشون گذشته بود و اون عاشقش شده بود. عاشق تمام خصوصیات و تمام ویژگی هاش.
DU LIEST GERADE
The Patients Heart
Romantikییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...