به کمک لوازم آرایشی که جان خریده بود تونست کبودی گونه اش رو بپوشونه. اما برای زخم گوشه لبش نمیتونست کاری انجام بده. پس داشت به این فکر میکرد که اگر چیزی در موردش پرسیدن چه جوابی بده. میتونست بگه تب خال زده. نمیدونست فکر خوبیه یا نه، ولی صد در صد از اینکه بگه با صورت رفته تو دیوار، یا اینکه خورده زمین و فقط گوشه لبش زخمی شده، بهونه ی بهتری بود!
تو همین فکر ها بود که صدای قار و قور شکمش سکوت ماشین رو شکست. بهتر از این نمیشد!
شب قبل چیزی نخورده بود. صبحونه ام که انقدر جو خونه مزخرف بود چیز زیادی از گلوش پایین نرفته بود. وقت ناهار هم که تو اتاقش حبس شده بود و حالا ساعت 5 بعد از ظهر بود و به خودش حق میداد گرسنه باشه.
اما الان کنار جان بود و داشتن به خونه پدر و مادرش میرفتن، پس نمیتونست در حال حاضر فکری برای گرسنگیش بکنه.
سعی کرد جلوی قار و قور شکمش رو بگیره و بیشتر از این آبروریزی نکنه اما نشد...
باز هم صدای شکمش بلند شد و اینبار واضح تر از دفعه قبل به گوش رسید.
جان با تعجب سر برگردوند و به ییبو نگاهی انداخت. سرش رو پایین انداخته، چشم هاش رو بسته بود و دست راستش رو روی شکمش فشار میداد. نگاهش رو به جاده ی رو به روش برگردوند و پرسید:
_ ناهار خوردی؟
ییبو چشم هاش رو به سرعت باز کرد و سر بالا اورد. پس جان صدای شکمش رو شنیده بود. خجالت زده و با صدای ضعیفی جواب داد:
_نه... راستش... از دیشب چیزی نخوردم.
این بار جان با بهت و تعجب بیشتری به پسر کنارش نگاه کرد.
چطوری تا الان بیهوش نشده بود؟
به محض برخورد کردن نگاهش با نگاه خیره ی ییبو، سریع سر برگردوند و چهره ی متعجبش در کسری از ثانیه به همون حالت بی تفاوتش برگشت. میخواست بدونه چرا ییبو چیزی نخورده. بخاطر حبس شدنش توی اتاق بود؟ یعنی پدر و مادرش انقدر عوضی و بی رحم بودن که بهش چیزی برای خوردن ندادن؟
یا اینکه فقط بی اشتها بوده و چیزی نخورده؟... با اینحال چیزی نپرسید. دوست داشت ظاهر بی تفاوتش رو حفظ کنه.
اما به این موضوع نمیتونست کاملا بی توجهی کنه. نمیشد اینجوری برن پیش خونوادش. دلش میخواست ییبو جلوی والدینش بی نقص بنظر برسه. جوری که نتونن در اون ایراد و مشکلی پیدا کنن. و خب اینکه وسط مراسم آشناییشون شکم ییبو صدای قار و قور بده، آخرین چیزی بود که میخواست. پس فرمون ماشین رو چرخوند و به سمت کافی شاپی که همون دور و ورها قرار داشت حرکت کرد. به هر حال قرارشون ساعت 7 بود و تا اون موقع 2 ساعت وقت داشتن.
یک ربع بعد، جلوی کافه ماشین رو پارک کرد و قبل از اینکه از ماشین خارج بشه جمله ی "پیاده شو" رو به زبون اورد.
ییبو که نمیدونست اونجا چیکار میکنن، گیج و متعجب، بعد از جان از ماشین پیاده شد و همونطور که نگاهی به دور ورش مینداخت سوال کرد:
_ واسه چی... اومدیم اینجا؟
جان بعد از قفل کردن درهای ماشین، درحالی که به شکم ییبو اشاره میکرد جواب داد:
_ واسه اینکه مشکل شکمت رو حل کنیم.
و بعد به سمت ورودی کافه قدم برداشت.
ییبو با دیدن ساختمون دو طبقه ی کافی شاپ تازه متوجه منظور جان و دلیل حضورشون در اونجا شد. با برداشتن قدم های بلند خودش رو به جان رسوند و پشت سرش وارد کافه شد.
جان بعد از چند ثانیه میز دو نفره ای که کنار پنجره های بزرگ قرار داشت رو انتخاب کرد و هردو پشت میز، روی صندلی های چوبی نشستن.
چند دقیقه بعد گارسون، ماگ نسکافه و کیک شکلاتی که ییبو سفارش داده بود رو همراه فنجون قهوه جان روی میز گذاشت. ییبو انقدر گشنه اش بود که دیگه به چیزی توجه نکنه و فقط از کیک خوشمزه ای که رو به روش بود لذت ببره.
بیست دقیقه بعد آخرین تیکه ی کیک رو توی دهنش گذاشت، آخرین جرعه ی نسکافه اش رو نوشید و باز هم از طمع فوق العادشون با لذت چشم هاش رو بست. هیچوقت هیچ کیک و نسکافه ای انقدر بهش نچسبیده بود.
به پشتی صندلیش تکیه داد و به جان خیره شد. بی توجه به ییبو و محیط اطرافش، به جایی بیرون پنجره ها خیره شده بود و قهوه اش رو مینوشید. بنظر میرسید بدجوری توی فکر رفته باشه. داشت به چی فکر میکرد؟
ییبو میل عجیبی به شناختن جان داشت. میخواست بدونه. میخواست همه چیز رو در مورد مرد مقابلش بدونه. اینکه به چه چیزی فکر میکنه و توی کله اش چی میگذره.
اینکه از چه چیزهایی بدش میاد و چه چیز هایی بهش حس خوبی میدن. دوست داشت برای صبحانه چی بخوره؟ سفر کردن رو دوست داشت یا ترجیح میداد تعطیلاتش رو توی خونه بگذرونه؟ همه چیز، میخواست هر چیزی که در مورد جان وجود داره رو بدونه. اما قطعا برای شناختن شیائو جان به زمان زیادی نیاز داشت، چون اون هیچ علاقه ای به در میون گذاشتن افکارش با دیگران نداشت...
فنجون خالی قهوه روی میز قرار گرفت و صدای ضعیفی که از برخورد فنجون با سطح میز ایجاد شد، ییبو رو به خودش اورد. جان کمی به سمت جلو خم شد و دست هاش رو روی میز بهم گره زد. با تک سرفه ای صداش رو صاف کرد و سکوت بینشون رو شکست:
_ در مورد رفتارام... آغوش امروز، اون ابراز دلتنگی و چیزهای دیگه... میدونی که... همشون تظاهر بودن.
واقعا باید در مورد چنین چیزی حرف میزد؟
ییبو ترجیح میداد چیز دیگه ای بشنوه. ییبو میدونست، میدونست که هیچکدوم واقعی نبودن. میدونست که همشون تظاهر بودن. نیازی به یادآوری این موضوع نداشت. نمیشد جان چیزی نگه؟
ییبو هم توی دنیای خودش، تصور کنه که واقعی بودن؟... ظاهرا نمیشد. سرش رو سمت پنجره ها برگردوند و با صدای آرومی جواب داد:
_میدونم.
_ خوبه... اصلا دلم نمیخواست سوتفاهمی به وجود بیاد... اما درمورد امشب... اگر پدر و مادرم چیزی پرسیدن، مثلا اینکه چجوری باهم آشنا شدیم، یا اینکه چیشد که تصمیم به ازدواج گرفتیم، واقعیت رو میگی... البته فقط این قسمت از واقعیت که چانیول و بک باعث آشناییمون شدن... بقیه اش داستانیه که من ساختم. طبق این داستان ما کم کم عاشق هم میشیم و اواسط پاییز سال قبل، تو یه روز میای خونه من و اعتراف میکنی که بهم علاقه مندی. منم بهت اعتراف میکنم و حالا شیش ماهی میشه که باهم تو رابطه ایم... و وقتی خانواده من حرف ازدواج رو میزنن، ما تصمیم میگیریم رابطمون رو رسمی کنیم... همین.
تو مدتی که جان داستانش رو تعریف میکرد، ییبو با نگاه ماتی که نمیشد ازش چیزی فهمید، بهش خیره شده بود و فقط به این فکر میکرد که چی میشد اگر این داستان واقعی بود؟
چه اتفاقی میفتاد اگر اون شب جان ردش نمیکرد و میگفت که عاشقشه؟ ییبو میدونست که قرار نیست همیشه زمین طوری که ما میخوایم بچرخه، اما خب چی میشد برای یکبار هم که شده اونجوری بچرخه که ییبو میخواد؟... فقط برای یکبار.
"چرند نگو ییبو. تو باید خوشحال باشی که الان اینجا نشستی و یه فرصت برای بدست اوردن معشوقه ات داری. همه مثل تو خوش شانس نیستن. به جای این فکر های منفی به این فکر کن که ممکن بود جان هیچوقت نیاد سراغ تو و هیچوقت بهت همچین پیشنهادی نده... نیمه پر لیوان رو ببین. اره، باید خوشحال باشی."
با خودش تکرار کرد و سعی کرد به چیزهای مثبت فکر کنه. در واقع نمیتونست کار دیگه ای جز امید دادن به خودش انجام بده. همین امید دادن ها بود که باعث میشد کم نیاره و ادامه بده. سری تکون داد و در حالی که با دسته ماگ روی میز ور میرفت پرسید:
_ اگه بچه ها چیزی پرسیدن چی بگیم؟ به اونا که نمیتونم بگیم شیش ماهه با هم... با هم رابطه داریم. اصلا... چرا باید بگیم شیش ماه؟
جان دوباره به پشتی صندلی تکیه زد و در حالی که دست هاش رو روی سینه اش گره میزد جواب داد:
_ باید بگیم شیش ماه چون اگه بگیم چند هفته اس که باهمیم، عمرا پدر و مادرم قبول کنن... به بچه ها میتونیم بگیم چند هفته اس، چون قطعا اگه بگیم شیش ماهه باور نمیکنن. اما به خونوادم... نه.
ییبو دم عمیقی گرفت و رضایت خودش رو، کوتاه اعلام کرد:
_ باشه... فهمیدم.
چند دقیقه بعد، جان بدون اینکه اجازه ای به اون بده، صورت حساب رو پرداخت کرد. اینطوری نبود که اینکارش یه محبت به ییبو باشه و این حس رو بده که "واو. اون خیلی جنتلمنه." نه اینجوری نبود. بیشتر مثل این بود که با اینکارش میخواست بگه، من اونقدر پول دارم که میتونم هر کاری کنم و هیچ نیازی هم به تو ندارم!
سرش رو به طرفین تکون داد تا از فکر خارج بشه. نمیخواست با فکر کردن به چنین چیز های بی اهمیتی خودش رو خسته کنه و انرژیش رو هدر بده. فقط یه "پرداخت کردن صورت حساب" عادی بود. اینقدر نیاز به فکر کردن نداشت. کلافه از افکاری که هیچوقت متوقف نمیشدن چشم هاش رو توی کاسه چرخوند، هوفی کرد و بعد از چند ثانیه مکث و کشیدن چند تا نفس عمیق، کنار جان توی ماشین نشست...
BINABASA MO ANG
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...