پارت پنجاه و هشتم

416 97 17
                                    


پنجره نیمه باز، به باد خنک پاییزی اجازه ورود به اتاق میداد. پرده های سرمه ای رنگ با هدایت باد توی هوا میرقصیدن و شیشه های خیس پنجره نشون میدادن ابرهای سیاه تا صبح باریدن. تنش از سرمای هوا لرزید و بیشتر توی خودش جمع شد. علاقه ای به بستن پنجره و نجات دادن تنش از دست سرما نداشت. حس میکرد هوای خونه گرفته اس. گاز غلیظ و سمی غم خونه رو گرفته بود و اکسیژنی برای نفس کشیدن وجود نداشت‌.

یه هفته دیگه ام گذشته بود و حالا جان، روی صندلی گوشه کتابخونه کز کرده و به بوم رنگی رو به روش خیره بود‌. تصویر زیبای صورت ییبو رو رنگ زده و چیزی تا کامل شدن نقاشیش نمونده بود. کاش اونجا بود و مدل نقاشیش میشد‌. گوشه ای مینشست، با لبخندی شیرین به جان خیره میشد و اجازه میداد تصویرش رو روی بوم سفید بکشه. جان عسلی چشماش، سرخی لب هاش و سفیدی پوستش رو به خوبی به خاطر نمیاورد. نیاز داشت ییبو اونجا باشه تا بتونه همه چیز رو بهتر و دقیق تر نقاشی کنه... اما نبود.

تو این یه هفته سعی کرد به زندگی عادیش برسه‌. تا دیروقت توی شرکت نمونه، وعده های غذاییش رو کامل بخوره و خوب بخوابه. به روزمرگی هاش برسه و تظاهر کنه از نبودن ییبو غمگین نیست‌.

خب تقریبا از پسش بر اومد. اره خب... بهتر غذا میخورد، زودتر از شرکت بیرون میزد، به خونه برمیگشت و چند ساعت بیشتر میخوابید. اما قسمت غمگین نبودن، اصلا توش موفق نبود. بدون ییبو همه چیز بهم ریخته و نامتعادل بود. جان خورشید بود و ییبو ماه. جان میتابید تا ییبو با نورش، روشن و درخشان بشه. حالا که ماهش نبود جان انگیزه ای برای تابیدن نداشت. تاریک تر از همیشه بود.

قلموی رنگی رو روی میز پایه بلند کنارش گذاشت. وسایل نقاشی، بهم ریخته و نامرتب روی میز رها شده و سطح چوبیش رو رنگی کرده بودن. دستای رنگیش رو به تیشرت سفیدش کشید و لباس رو کثیف کرد. گوشیش رو برداشت و برای بار هزارم به شماره ییبو خیره شد.

دلشوره ای که از لحظه بیدار شدن حس میکرد آزار دهنده بود. قلبش حس میکرد اتفاق بدی افتاده. اتفاقی که نباید بیفته. نکنه ییبو چیزیش شده باشه؟ آسیب دیده باشه؟ کسی اذیتش کرده باشه؟...

میخواست انگشت هاش رو روی صفحه گوشی حرکت بده، با ییبو تماس بگیره و بعد از هجده روز صداش رو بشنوه، صدای لطیف و زیباش. حالش رو بپرسه و مطمئن بشه که خوبه. اما ترسوتر از این حرفا بود.

ییبو تو این سه ماه با نهایت عشق و محبت با جان برخورد کرده بود. با زیباترین لحن ممکن و شیرین ترین کلمات باهاش حرف زده و هیچوقت با نگاهی سرد و بی روح بهش خیره نشده بود. بهترینش رو به جان نشون داده بود و حالا جان میترسید از اینکه باهاش تماس بگیره و ییبو با لحن تلخ و سردی باهاش حرف بزنه. خوب میدونست که قلبش تحمل نداره. مطمئن بود همون لحظه میشکنه و تکه های ریز و درشتش میریزه کف کتابخونه کوچیک خونشون.

The Patients HeartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora