قسمت هفتاد و یکم

458 87 36
                                    


نور زرد رنگ آباژور، صفحات کتاب توی دستش رو روشن کرده بود. ییبو با نگاهش خط به خط کتاب رو دنبال میکرد و سعی داشت تمرکزش رو روی فهمیدن داستان بذاره. اما نمیشد، معنی کلمات رو نمی فهمید و نیم ساعتی میشد که توی این صفحه گیر کرده بود. فکرش جای دیگه ای بود، جایی توی اتاق خوابشون!

نگاهش رو از کتاب گرفت و به سمت اتاق سر برگردوند‌‌. میتونست از لای در نیمه باز اتاق، جان رو ببینه. چهار زانو، روی قالیچه ای که وسط اتاق پهن شده بود، نشسته و با کاغذ های رو به روش مشغول بود. روز قبل، از والدین جان خداحافظی کرده و به سئول برگشته بودن. جان فردا یه جلسه مهم داشت، منشی چند تا فایل و پرونده بهش داده بود تا اون ها رو مطالعه کنه و واسه جلسه آماده بشه‌. جان هم از لحظه ای که به خونه اومده بود با اون کاغذ ها سرگرم بود‌‌ و توجهی به همسرش نمیکرد.

_ هیچ وقت فکر نمیکردم به یه مشت کاغذ حسودی کنم‌!

ییبو زیر لب زمزمه کرد و ماگ آبی رنگ رو از روی میز برداشت. شیر توت فرنگی باقی مونده توی لیوان رو سر کشید و کتاب رو با حرص بست. دیگه نمیتونست مثل یه پسر خوب گوشه ای بشینه و مزاحم کار همسرش نشه. توجهش رو میخواست. کتاب رو کنار گذاشت، از جا بلند شد و سمت اتاق راه افتاد. بدون حرف وارد اتاق شد و بی تردید فاصله اش رو با مرد نشسته روی زمین کم کرد‌.

جان با شنیدن صدای قدم های تند ییبو، نگاهش رو از کاغذها گرفت و سر بالا اورد. قصد داشت چیزی بگه و حرکتی کنه اما ییبو بهش فرصت نداد. جلو اومد، بی مقدمه کاغذ و خودکار رو از دست جان بیرون کشید و توی بغلش نشست، درست روی پاهاش!

دستاش رو دور گردن مرد و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد. مثل کوالایی که به درخت چسبیده، سفت و محکم به جان چسبید. نمیخواست حتی برای لحظه ای رهاش کنه‌.

دست های جان که تا لحظاتی قبل کاغذ و خودکار رو نگه داشته بودن، حالا از شوک توی هوا خشک شده بودن.

_ یی... بو...

متعجب، زیر لب زمزمه کرد و ییبو وسط حرفش پرید‌.

_ هیس! هیچی نگو... بغلم کن

جان در جواب خنده ای کرد و از دستور اطاعت کرد. دستاش رو دور پسرک تو بغلش پیچید و چونه اش رو روی شونه ی ییبو گذاشت.

_ دلت بغل میخواست؟

جان پرسید و ییبو جوابی نداد، تو خودش جمع شد و بیشتر تو آغوش جان فرو رفت. جان دست نوازشگرش رو روی کمر پسر کشید و شونه اش رو بوسید. ییبو در حالی که سر توی گردن جان فرو برده بود، زیر لب غر زد.

_ از وقتی اومدی خونه چسبیدی به کاغذ هات... نمیگی شاید همسرم به توجه من نیاز داشته باشه! شاید دلش واسم تنگ شده باشه!

The Patients HeartWhere stories live. Discover now