نور زرد رنگ آباژور، صفحات کتاب توی دستش رو روشن کرده بود. ییبو با نگاهش خط به خط کتاب رو دنبال میکرد و سعی داشت تمرکزش رو روی فهمیدن داستان بذاره. اما نمیشد، معنی کلمات رو نمی فهمید و نیم ساعتی میشد که توی این صفحه گیر کرده بود. فکرش جای دیگه ای بود، جایی توی اتاق خوابشون!
نگاهش رو از کتاب گرفت و به سمت اتاق سر برگردوند. میتونست از لای در نیمه باز اتاق، جان رو ببینه. چهار زانو، روی قالیچه ای که وسط اتاق پهن شده بود، نشسته و با کاغذ های رو به روش مشغول بود. روز قبل، از والدین جان خداحافظی کرده و به سئول برگشته بودن. جان فردا یه جلسه مهم داشت، منشی چند تا فایل و پرونده بهش داده بود تا اون ها رو مطالعه کنه و واسه جلسه آماده بشه. جان هم از لحظه ای که به خونه اومده بود با اون کاغذ ها سرگرم بود و توجهی به همسرش نمیکرد.
_ هیچ وقت فکر نمیکردم به یه مشت کاغذ حسودی کنم!
ییبو زیر لب زمزمه کرد و ماگ آبی رنگ رو از روی میز برداشت. شیر توت فرنگی باقی مونده توی لیوان رو سر کشید و کتاب رو با حرص بست. دیگه نمیتونست مثل یه پسر خوب گوشه ای بشینه و مزاحم کار همسرش نشه. توجهش رو میخواست. کتاب رو کنار گذاشت، از جا بلند شد و سمت اتاق راه افتاد. بدون حرف وارد اتاق شد و بی تردید فاصله اش رو با مرد نشسته روی زمین کم کرد.
جان با شنیدن صدای قدم های تند ییبو، نگاهش رو از کاغذها گرفت و سر بالا اورد. قصد داشت چیزی بگه و حرکتی کنه اما ییبو بهش فرصت نداد. جلو اومد، بی مقدمه کاغذ و خودکار رو از دست جان بیرون کشید و توی بغلش نشست، درست روی پاهاش!
دستاش رو دور گردن مرد و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد. مثل کوالایی که به درخت چسبیده، سفت و محکم به جان چسبید. نمیخواست حتی برای لحظه ای رهاش کنه.
دست های جان که تا لحظاتی قبل کاغذ و خودکار رو نگه داشته بودن، حالا از شوک توی هوا خشک شده بودن.
_ یی... بو...
متعجب، زیر لب زمزمه کرد و ییبو وسط حرفش پرید.
_ هیس! هیچی نگو... بغلم کن
جان در جواب خنده ای کرد و از دستور اطاعت کرد. دستاش رو دور پسرک تو بغلش پیچید و چونه اش رو روی شونه ی ییبو گذاشت.
_ دلت بغل میخواست؟
جان پرسید و ییبو جوابی نداد، تو خودش جمع شد و بیشتر تو آغوش جان فرو رفت. جان دست نوازشگرش رو روی کمر پسر کشید و شونه اش رو بوسید. ییبو در حالی که سر توی گردن جان فرو برده بود، زیر لب غر زد.
_ از وقتی اومدی خونه چسبیدی به کاغذ هات... نمیگی شاید همسرم به توجه من نیاز داشته باشه! شاید دلش واسم تنگ شده باشه!
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...