صدای برخورد قطرات آب با سرامیک سینک روشویی...
صدای باز شدن و بسته شدن در...
صدای ضعیفی که از برخورد قدم هایی سبک با کف پوش چوبی ایجاد میشد...
و در آخر صدایی بم و گرفته که اسم اون رو به زبون میاورد:
_ییبو ...هی، بیدار شو...ییبو با توام...
لعنت...چرا اون صدای لعنتی انقدر قشنگ اسمش رو صدا میزد؟
کاش میشد تمام روز، ییبو روی تشک نرم تخت، زیر پتوی پشم شیشه بخوابه و اون صدا، اونجا بایسته و اسمش رو صدا بزنه...
با کنار رفتن پتو و برخورد هوای خنک و تازه به پوست داغش، توی خودش جمع شد و ناراضی، زیر لب جملات نامفهومی رو به زبون اورد...انگار قرار نبود رویای دراز کشیدن روی تخت و لذت بردن از اون صدا به حقیقت بپیونده.
_هییی...با توام. بیدار شووو.
به سختی پلکای سنگینش رو از هم فاصله داد. پرده ها کنار رفته بودن و نور خورشیدی که از پنجره های بزرگ وارد اتاق میشد، باعث شد چشماش رو سریع ببنده. بعد از چند ثانیه و چند بار پلک زدن بالاخره چشماش تونستن به نور محیط عادت کنن و اولین چیزی که اون چشم ها دیدن، مرد قد بلندی بود که بالا سرش ایستاده و با صورتی اخمو بهش خیره شده بود.
اینکه وقتی چشمات رو باز کردی، اولین چیزی که ببینی صورت زیبا و جذاب معشوقه ات باشه خیلی خیلی حس قشنگی داره.
ییبو در اون لحظه اون حس دوست داشتنی رو تجربه کرد و این تجربه ی شیرین لبخند کمرنگی روی لب هاش نشوند.
جان اخمش رو پر رنگ تر کرد و نگاه خیره اش رو از لبخند ییبو گرفت و در حالی که سمت میز آرایش قدم برمیداشت صداش رو به گوش ییبو رسوند:
_ به جای اینکه اونجا دراز بکشی و لبخند بزنی پاشو دست صورتت رو بشور. همه بیدار شدن و منتظر مان.
جلوی آینه ایستادو بعد از مرتب کردن موهاش سمت ییبو برگشت:
_ همیشه انقدر میخوابی؟ ده بار صدات زدم تا بالاخره بیدار شدی...
نه همیشه انقدر نمیخوابید. اتفاقا خیلی زود بیدار میشد. اما خب در اون "همیشه" ها، کنارش یه پسر زیبا و جذاب با فاصله نیم متری نخوابیده بود. اگر جان میدونست که تاهمین چند ساعت پیش بیدار بوده و خیره به صورت اون، خیالپردازی میکرده، بهش حق میداد که دیر از خواب بیدار شه.
_صبح بخیر
با صدایی که گرفته و بم تر شده بود گفت و با حرکات آروم و آهسته از روی تخت بلند شد و در حالی که بازوی نحیفش رو که بخاطر بد خوابیدن درد گرفته بود، ماساژ میداد سمت سرویس توی اتاق رفت...
چند دقیقه بعد وقتی از دسشویی بیرون اومد، جان از اتاق رفته بود. فکر میکرد منتظر میمونه تا باهم برن پیش بقیه، اما اینطور نشده بود.
شب قبل اونقدر خسته بود و اونقدر ذهنش درگیر افکار مختلف بود که کابوسی ندیده بود و از این بابت خوشحال بود. اصلا دلش نمیخواست همین شب اول، با جیغ و داد از خواب بپره و جان رو عصبی کنه. نمیخواست جان از اون کابوس ها و چیزی که باعث به وجود اومدنشون شده بود با خبر بشه. می ترسید با فهمیدن گذشته مسخره اش، دیدش نسبت به ییبو خراب شه و بیشتر از حالا، ازش فاصله بگیره.
در حالی که موهای بهم ریخته اش رو با دست مرتب میکرد سمت کمد رفت و سعی کرد به پنجره هایی که فاصلش از زمین رو نشون میدادن توجهی نکنه. تیشرتی که تنش بود رو با هودی لیمویی رنگ عوض کرد. موهاش رو شونه زد و سمت در اتاق قدم برداشت اما لحظه آخر متوقف شد.
مسیری که رفته بود رو برگشت و در چوبی کمد رو دوباره باز کرد. کت شلواری که شب قبل به تن کرده بود رو از بین لباس ها بیرون کشید و بعد از گشتن جیب های کت مشکی رنگ، دستبند رنگارنگ رو از جیب داخلی کت بیرون کشید.
همون دستبندی که پیرزن فالگیر بهش داده بود. در تمام طول مراسم اون دستبند همراهش بود و بهش یه دلگرمی کوچیک میداد.
دستبند رو دور مچ دست راستش بست و لباس رو سر جاش گذاشت. نمیدونست اون دستبند واقعا جادوییه و براش خوش شانسی میاره یا فقط یه جور بهونه ست برای لبخند زدن، به یاد اوردن حرف های پیرزن و ناامید نشدن...
در هر صورت، هر چی که بود، ییبو دوسش داشت و بهش حس خوبی میداد.
آستین هودی رو پایین کشید تا دستیند، زیر پارچه لباس مخفی بشه و جلب توجه نکنه. از اتاق خارج شد و بعد از پایین رفتن از پله ها تونست جمع دوستاش رو ببینه که دور میز غذا خوری نشسته بودن.
صندلی کنار جان خالی بود و اون رو به نشستن دعوت میکرد.
ایده ای که به طور ناگهانی به توی ذهنش شکل گرفته بود باعث میشد ضربان قلبش از روی هیجان، بالا بره. هنوز عملیش نکرده بود و قلبش توی دهنش میزد، قطعا اگر انجامش میداد قلبش پرت میشد بیرون.
اما باید انجامش میداد. الان پیش دوستاشون بودن و جان نمیتونست واکنش بدی نشون بده. پس باید از این موقعیت نهایت استفاده رو میکرد.
نفس عمیقی کشید و از پشت دیوار بیرون اومد و با قدم هایی کوتاه جلو رفت...
میتونست ببینه که همه دوستاش دور میز نشستن و غایبی جز اون نیست. در حالی که خوردن صبحانه رو شروع میکردن در مورد موضوعی بحث میکردن. ییبو صداشون رو میشنید اما اونقدر درگیر نقشه ی توی سرش و نحوه عملی کردنش بود که متوجه حرفاشون نمیشد.
در یک قدمی میز، جایی پشت سر جان ایستاد. وقتش بود... پارچه ی نرم و لطیف لباسش رو توی مشتش فشار داد و درست لحظه ای که افراد سر میز متوجه حضورش شدن، خم شد و بوسه ی نرم و کوتاهی به گونه ی استخونی جان زد...
یه لمس کوتاه...
مثل قطره ی بارونی که برای لحظه ای روی برگای سبز و شاداب گیاهی جوون میشینه و بعد به آرومی سر میخوره و از برگ جدا میشه. همونقدر کوتاه و همونقدر لذت بخش.
ییبو حس میکرد اون بوسه تمام انرژی مورد نیازش برای انجام کارهای اون روز رو تامین کرده. تپش های قلبش هنوز خیلی سریع بودن، اما مثل چند لحظه قبل از روی استرس و هیجان نبودن، در اون لحظه علت سرعت بالاشون حس خوبی بود که توی رگ هاش به جریان در اومده بود.
نگران بعدش نبود، میتونست بگه برای اینکه جلوی دوستاشون همه چیز طبیعی تر بنظر برسه اینکار رو کرده.
صدای خنده بکهیون و شوخی های دوستاش رو نادیده گرفت و بعد از صاف کردن کمرش به حرف اومد:
_ صبحتون بخیر.
همه جوابش رو دادند به جز جان. صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست. سر برگردوند و نگاه کوتاهی به جان انداخت.
بدون پلک زدن به فنجون قهوه اش خیره شده بود و بنظر میرسید در حال پردازش حرکت ییبوئه.
جان واقعا توقع همچین چیزی رو نداشت. توی این چند وقت اخیر فقط خودش بود که حرکات غیر قابل پیش بینی انجام میداد و ییبو رو مبهوت و حیرت زده میکرد. حتی فکرش رو هم نمیکرد که ییبو هم بخواد چنین حرکت شوکه کننده ای انجام بده.
در هر صورت، در اون لحظه و جلوی دوستاش نمیتونست واکنش بدی نشون بده. بعدا، وقتی تنها شدن هم نمیتونست چیزی بهش بگه. قطعا میگفت داشته تظاهر میکرده تا کسی بهشون شک نکنه.
خوب بهونه ای بود، میتونست هر کاری میخواد انجام بده و کاراش رو اینجوری توجیه کنه. حقیقتا اون بوسه ی کوچیک اونقدر ها ام آزار دهنده نبود. نمیدونست چه حسی بهش داده ولی هر چی بود، خیلی آزار دهنده نبود. اما خب جان نمیخواست جسارت ییبو بیشتر بشه و حرکات غیر قابل پیش بینیش آزاردهنده بشن.
دفعه ی بعدی حتما بهش تذکر میداد...
YOU ARE READING
The Patients Heart
Romanceییبو یه پسر بیست و هشت ساله اس که روی دوستش، شیائو جانی که هیچ وقت بهش توجه نمیکنه، کراش داره، توی این بیست و هشت سال هرگز طبق خواسته های قلبش پیش نرفته و حالا تصمیم داره برای یک بار هم که شده، بره دنبال چیزی که قلبش میخواد و برای به دست آوردنش بجنگ...